مجله نوجوان 66 صفحه 23

شعر دوشعر از محمد سعید میرزایی و با چه قید ؟ کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز . . . که پیش از این ؟ که هم اکنون ؟که بعد از آن ؟ که هنوز ؟ و با چه قید بگویم که دوستت دارم ؟ - که تا ابد ؟ که همیشه ؟ که جاودان ؟ که هنوز ؟ سؤال می کنم از تو : هنوز منتظری ؟ تو غنچه می کنی این بار هم دهان ، که هنوز . . . چه قدر دلخورم از این جهان بی موعود؛ از این زمین که پیاپی . . . و آسمان که هنوز . . . جهان سه نقطۀ پوچی است ، خالی از نامت؛ پر از « همیشه همینطور » از « همانکه هنوز » همه پناه گرفتند در پی « هرگز » و پشت « هیچ » نشستند از این گمان که « هنوز » ولی تو « حتماً » و اتفاق می افتی ! ولی تو « باید » ی ای حس ناگهان که هنوز . . . در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛ همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز . . . شکسته ساعت و تقویم ، پاره پاره شده به جستجوی کسی ، آنسوی زمان ، که هنوز . . . . . . و رفت . . و رفت مثل همانها که ناپدید شدند و ردّ پای کسی که نمی رسید ، شدند و خیره ماند دو چشم سپید در مهتاب چه قدر چشم همان ماه ، نا امید شدند ! و جفت ماند دو پوتین ، سرخ بر درگاه چه قدر قفل همان سال ، بی کلید شدند و ماه خیس و گل آلود ، رد شد از دریا . . . تمام همسفران ، این چنین ، شهید شدند کسی نگفت دو پوتین سرخ ماند و کلید ، . . . که زیر برف همان سال ها سپید شدند . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 23