مجله نوجوان 66 صفحه 29

گرفت و خواست به زنش بدهد انار از دستش لغزید و به زمین افتاد و شکست و یک دختر زیبای ده ساله از آن بیرون آمد و کنار اتاق نشست . وزیر که از ترس از هوش رفت وقتی کمی حالش بهتر شد از دختر پرسید : « تو کی هستی و از کجا آمده ای و چطور در دانۀ انار رفته بودی در صندوق چه می کردی ؟ » دختر غمگین نگاهش کرد و گفت : « من دختر یک جادوگر پیر بودم که در ولایت فرنگ زندگی می کردیم ، زن پادشاه فرنگ دختردار نمی شد ، روزی که من به دنیا آمدم ، پدرم مرا به خانۀ پادشاه فرستاد . پادشاه مرا بزرگ کرد و هنگامی که به ده سالگی رسیدم خواست مرا برای جلاد قصر بگیرد که زنش شوم . پدرم نیز از این کار بسیار ناراحت شد و مرا به شکل انار درآورد و در صندوقی گذاشت و کلیدش را میان باغچه خاک کرد و صندوق را به درویشی داد که به بازار ببرد و بفروشد . » وزیر به زنش گفت : حالا که ما نه دختر داریم و نه پسر بهتر است که این دختر را به فرزندی قبول کنیم . زن هم قبول کرد . اسم او را « ناردانه » گذاشتند . در همین روزها پادشاه کار خود را شروع کرده بود و جلادها تمام بچه هایی را که به دنیا می آمدند می دزدیدند و می کشتند . رفته رفته مردم از این وضع نگران شدند . پیش پادشاه رفتند و شاه هم گفت : « من خودم دزد را پیدا می کنم . » یک روز وقتی که پادشاه و لشگریانش از کنار رود شهر می گذشتند پادشاه دید که زن وزیر با دختری زیبا در حال قدم زدن هستند . فردایش وزیر را صدا زد و گفت : « ای وزیر ! آن دختر زیبا که بود که با همسر تو قدم می زد ؟ » وزیر هم که کمی رنگش پرید و گفت : « عالیجناب به سلامت باد . دخترم هستند . ناردانه خانم . » خلاصه نگو که پادشاه سال ها بود زنش از دنیا رفته بود عاشق ناردانه شده و قصد ازدواج با او و خواستگاری از وزیر را دارد . وزیر هم گفت : « ای پادشاه ! من باید اول با دخترم صحبت کنم و نظر او را بدانم . » ناردانه هم نه گذاشت و نه برداشت گفت : « نه ! » شبی پادشاه وقتی در باغش قدم می زد صدای دو خدمتکارش را شنید که از عشق شاه به ناردانه حرف می گفتند و او را مسخره می کردند و می خندیدند . شاه ناراحت شد و دستور داد که آن ها را به اتاقش بیاورند ، شاه شلاقی به دست گرفت و با عصبانیت نگاهشان کرد و گفت : « مرا مسخره می کنید ! ؟ » یکی از خدمتکاران که ترسیده بود گفت : « من یک راه حل برای شما دارم تا ناردانه مال شما باشد . اول وزیرتان را بکشید زیرا او نمی خواهد که دخترش را به شما بدهد . بعد هم ناردانه را به زور عقد کنید و به قصرتان بیاورید . » خلاصه زن خدمتکار پیشنهاد داد که شاه از وزیر بخواهد به خانۀ مادر خدمتکار برود و فرش های دست باف او را ببیند و وقتی او سرگرم دیدن فرشهاست از پشت بام سنگی بر سرش بکوبند و برایش عزاداری کنند و بعد از مدتی سراغ ناردانه بروند . شاه پذیرفت و فردا وزیر را برای خرید فرش از مادر زن خدمتکار راهی آنجا کرد . ساعتی نکشید که خبر مردن وزیر در شهر پیچید . شبی شاه دوباره خواب دید که فرشته ای از آسمان به زمین می آید ، سیلی محکمی بر دهانش می زند و می رود و منجم رومی را خبر کردند با التماس و خواهش که به قصر شاه برود ، پیرمرد هم گفت : « مرگ شاه به دست دختر چهارده ساله ، بسیار نزدیک است . » شاه که از مردن می ترسید و سخت درگیر دزدیدن بچه های تازه به دنیا آمده بود از فکر ناردانه بیرون آمده بود و قضیه را فراموش کرده بود . ناردانه که دیگر چهارده ساله بود ، شبی تصمیم گرفت که لباس پهلوانی بپوشد و در شهر بگردد و مردم را ببیند . رفت و رفت تا رسید به خانه ای که صدای ساز و آواز از آن به گوش می رسید ، داخل شد و دید مردی فرسوده روی زمین نشسته است و یک دختر بچه و یک پسر بچه دارند دف و نی می زنند . بعد که حسابی ساز زدند و خندیدند و رقصیدند ، مرد از زیر پتویش شلاقی در می آورد و به پاهای بچه ها زد و دو بچه شروع به کشتی گرفتن کردند و خوب همدیگر را زدند و بعد مرد فریاد زد که کافیست بروید و آن دو بلند شدند و فرار کردند به اتاقهایشان . مرد به ناردانه که لباس پهلوانی پوشیده بود گفت : « ای پهلوان بنشین تا برایت چای بریزم » و پهلوان هم گفت : « اول از اسرار این کارها و این دو کودک برایم بگو » مرد گفت : « من سالهاست که حرفی به کسی نزده ام ، نمی توانم چیزی بگویم . » ناردانه اصرار کرد و مرد هم تسلیم شد و با سوز و گداز به تعریف قصّه زندگی اش پرداخت : « سال ها پیش من باغبان ققوزشاه بودم تا اینکه سفری به عربستان کردم و عاشق دختری عرب شدم و او را با خود به این شهر آوردم و ققوزشاه هم که دید من کسی را در دنیا ندارم گفت : « اگر می خواهی برایت جشن عروسی بگیرم برو و زنت را بیاور تا ببینم لیاقت تو را دارد یا نه » وقتی زن عربم را به او نشان دادم مرا به زندان انداخت و من هم از

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 29