مجله نوجوان 69 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان جوجۀ بنفش اشک ها روی شفافیت پنجره اطاقش آهسته پایین می دوند ، بوی سبز بهترین های گذشته او را می طلبند . . . مثل همیشه منتظر خط 5 می ماند تا به دیدارشان برود . نم نم های تکراری باران صورتش را نوازش می دهند ، عمداً چتر سیاهش را بست و گوشۀ حیاط فراموشش کرد ، اصلاً حوصلۀ تیرگی بالای سر را ندارد . اتوبوسی با تکانی شدید حرکت می کند ، تعادلش را از دست می دهد ولی دستش را می گیرد به شانۀ مردی که نشسته است . همزمان درد شدیدی مانند گذشته های آه و ترکش و خون عضلات نحیف شده اش را می لرزاند . برای فرار از نگاه های پر سؤال ، سرش را پایین می اندازد و کفش های گلی دو سه نفر توی سایه و روشن صندلیها به این فکر وادارش می کند که « تنها ، کوچۀ آنها کفشها را گلی نمی کند » ! دستۀ سربی عصایش تکان می خورد ، مردی که دستهایش شانه های او را فشرد . کمی جا باز می کند و می گوید : - چرا تعارف می کنید ، بفرمایید بنشینید . صندلی یک نفره که حالا می شود دو نفره بر خلاف حرکت اتوبوس خط 5 است . مرد جوانی با دختر بچه ای تمیز و مرتب مقابلش نشسته اند . صدای جیغ از ردیف عقب به گوش می رسد . از بین قامت مرد های ایستاده به اندازه یک نخود سرک می کشد ، پیرمردی با مو های بارانی دست جلوی دهان پسر بچه ای که در بغل دارد گذاشته است . بچه دست پیرمرد را دندان می گیرد و دهانش را آزاد می کند و فریاد می زند : - می خوام ! من جوجه می خوام . . . جوجه رنگی می خوام . دخترک مقابلش با تعجب سر برمی گرداند ، اتوبوس ترمز می کند و چند نفر بالا می آیند و دو نفر از بالایی ها پایین می روند . بیرون ، کامیونی با سرعت عبور می کند و باران های روی خیابان را به روی اتوبوس می پاشد . شیشه کثیف تر از لحظه های قبل می شود . همۀ ایستاده ها عقب را نگاه می کنند ، صدای پیر مرد به گوش می رسد : - اونا به درد نمی خورن . وقتی رسیدیم برات جوجۀ واقعی می خرم . اینها رو توی خمره رنگ کرده اند . به زحمت بچه را از بین پاها نگاه می کند ، اشک و آب بینی اش بالای لبهایش یکی شده اند ، مرد جوان سر دختر را با مهربانی برمی گرداند و زیر لب غرولند می کند : - خدا می دونه ، این بچۀ چندمشه؟ هر جا پا می زاریم گریه است . اینجا ، توی خونه ، توی مدرسه ، همه جا ! سرش را برمی گرداند ، برف پاک کن آرام می رقصد ، احساس راحتی نمی کند . به زحمت سرپا می ایستد . ایستاده ها برایش جا باز می کنند . خانم مرتبی که بالای سر بچّه ایستاده و آدامس می جود ، بستۀ آدامس توت فرنگی را از کیفش بیرون می آورد و تعارف می کند . پیرمرد با التماس می گوید : - می خرم برات باباجون ! به خدا می خرم . خوب بگو چه رنگی باشه . بچه ساکت می شود و اطراف را نگاه می کند و لباس ها را یکی یکی برانداز می کند . او قلبش تندتند مثل کبوتر می زند . چشم های قرمز شدۀ بچه می گردد و روی کاپشن او متمرکز می شود . او از پشت رقص برف پاک کن ، تابلوی ایستگاه را می بیند و به سمت در حرکت می کند . . . انگشت پسر او را نشان می دهد ، اتوبوس می ایستد . صدای زنی که آدامس می جوید ، پیروزمندانه تعقیبش می کند : - فهمیدم طفلکی جوجه بنفش می خواد ، رنگ کاپشن اون آقایی که داره پیاده می شه . ولی حمید خودتی !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 69صفحه 4