داستان دنبادله دار
نویسنده : آلفرد هیچکاک
مترجم : مهرک بهرامی
قسمت پایانی
دنیای وارونه
صبح روز بعد نزدیک ساعت ده به آپارتمان « نورتون » تلفن زدم . جوابی نگرفتم . دوباره از یک دراگ استور پهلوی ساختمان آپارتمان محل اقامت او تلفن کردم ، نتیجه همان بود . وقتی به طبقۀ سوم عمارت رفتم ده دقیقه تمام زنگ در را فشردم و انتظار کشیدم . باز پاسخی نگرفتم . آن وقت یقین یافتم که « نورتون » خانه نیست . پس با شاه کلیدی که همه کارآگاه ها و دزدان حرفه ای دارند ، در را گشودم . « پیتر نورتون » خانه بود . به محض ورود دیدم که مرد توی صندلی دسته داری درست مقابل در نشسته است و چشمهایش به من خیره نگاه می کند جلوتر رفتم . بله آن چشمها روح نداشت . چیزی که او را کشته بود کثافتی باقی نمی گذاشت . نه زخم گلوله ای در تنش دیده می شد ، نه جراحت چاقو . گشتی توی آپارتمان زدم . آن مکان با اثاثیه مدرنش مثل یک صحنۀ فیلمبرداری به نظر می رسید . وارد خوابگاه شدم . بوی رنگ و چسب از این جا می آمد . نگاهم روی تخت دو نفره ، میزها دو تا کمد رخت و وسایل دیگر گشت . کشوها را دید زدم ؛ خالی بود . توی گنجۀ لباس ، حتی غبار هم نیافتم . همه چیز نو و تازه می نمود . درها ، پنجره ها قسمت های چوب کاری خوابگاه تمام رنگ تازه خورده بودند . همه چیز منظم بود ، جز یک کلید کنترل لوستر سقفی بزرگ که زیاده از حد بالا قرار داشت ، معمولاً کلید برق را در ارتفاع 120 تا 135 سانتی متری کف اتاق روی دیوار نصب می کنند .
اما این یکی هم سطح صورت من در 185 سانتی متری بود . کلید را امتحان کردم یکی برعکس کار می کرد یعنی پایین می زدی لامپ روشن می شد ، بالا خاموش .
غرق در تفکر به اتاق نشیمن برگشتم و اکنون سبد باطله نظرم را گرفت ، مقداری کاغذ لفاف قهوه ای رنگ و نخ از آنجا بیرون کشیدم و زیرشان تکه هایی از یک تصویر پاره و قطعات شکسته قاب عکس چوبی سنگینی پدیدار شد . تکه های تابلو را با زحمت زیاد کنار هم گذاشتم و تصویر 40×28 زیبایی مقابل چشمم هویدا گشت که زیرش نوشته بود :
تسلیم « کورندالیس » یک ستون سرباز مستعمراتی که در اونیفورم های قرمزشان سخت باشکوه جلوه می کردند . داشتند از استحکامات خود خارج می شدند .
تابلو را مغازۀ هنری « بارکلی » در « ولز » فرستاده بود . امّا « نورتون » پس از گشودن بسته ، قاب عکس را خرد و نقاشی را نیز تکه تکه کرده بود . چرا ؟
دربارۀ قطعات پهلوی هم چیده تصویر نگریستم : یورک تاون اکتبر 1781 ، و سربازانی که از سنگر های خود بیرون می آمدند تا تسلیم شوند و دسته ای شیپورچی و طبال هم پیشاپیش آنان قدم برمی داشتند و آهنگ معروفی را می نواختند .
به بازرسی کیف بغلی « نورتون » پرداختم . چیزی جز یک کارت کوچک به شرح ذیل در آن توجهم را جلب نکرد :
ارتوفرانکلین ـ مقاطعه کار ساختمان 2714 ـ خیابان ویرجینیا بوردمن ـ 819-7
بارانی نوتون روی پشتی کاناپه افتاده بود . آن را جستجو کردم و توی یکی از جیبهایش دستمالی آلوده به رنگی تیره یعنی قهوه ای یا بلوطی یافتم . خون ؟ نمی دانستم ! دستمال را در جیب گذاشته دوباره اطراف آپارتمان گشتم و آثار انگشت خود را از هر جا و هر چیزی که فکر می کردم دست زده ام زدودم . وقتی خارج می شدم گذاشتم در هال کمی باز بماند . می خواستم جسد « نورتون » زود کشف شود و بدانم که چگونه مرده است ؟
***
دفتر « ارتو فرانکلین » مقاطعه کار ساختمانی در گوشۀ حیاط کوچک یکی از مراکز تجاری خیابان بیست و هفتم قرار داشت .
« فرانکلین » مرد قوی هیکلی بود و هم چنانکه با لذّت سیگار برگش را می جوید از من پرسید :
ـ چه کار می توانم برایتان بکنم آقا ؟
پلاکم را نشان او دادم و گفتم :
ـ من می دانم که شما اخیراً کار هایی برای مردی به نام « پیترنورتون » انجام داده اید . چه کاری ؟
مرد لبخند ملایمی زد و لحظه ای فکری شد بعد پرسید :
ـ شما دوست ایشان هستید ؟
ـ نه این کار من است .
« فرانکلین » شانه ای بالا برد و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید .
ـ این جنون آمیزترین سفارشی بود که در تمام عمرم به من داده شد . ولی مرد مزد خوبی می پرداخت و می خواست کار انجام شود و سر و صدایش هم در نیاید . من و کارگرانم مقداری پول اضافه گرفتیم تا از این قضیه به مردم آن محله حرفی نزنیم .
« فرانکلین » به پشتی صندلی تکیه داد و با خنده ادامه داد :
ـ ما زحمت زیادی کشیدیم . مجبور شدیم همه چیز را تغییر بدهیم ؛ همه چیز را ! قالی را روی سقف گذاشتیم و تمام اثاثیه را هم با پیچ و مهره آنجا بستیم در عوض لوستر را پایین آوردیم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 70صفحه 12