داستان
نویسنده : مایک کراشان
مترجم : دلارام کارخیران
بالا و پایین
باد شدیدی می وزید . پستچی خودش را به سختی تا در جلویی خانه رساند . وقتی در باز شد ، خانم پنینگتون سلام کرد امّا قبل از اینکه فرصت تشکر کردن پیدا کند ، باد نامه را با داخل خانه برد و در را محکم در صورت خانم پینگتون کوبید . خانم خانه مجبور شد برای گرفتن نامه در هوا بدود و اینکار را کرد !
تامی شاهد باز شدن و به هم خوردن در بود .
ـ مادر ، اجازه می دهی بیرون بروم ؟
ـ مراقب خودت باش . باد خیلی شدید است .
تامی پرواز کنان از پنجره پایین آمد و به طرف در دوید . در با صدای خشکی باز شد و باد وحشیانه به داخل خانه دوید . باد نامه را از دست های خانم پینگتون گرفت و به جای دورتری از خانه برد .
خانم پینگتون ، دنبال نامه می دوید که تامی از خانه بیرون دوید و در ، بار دیگر محکم به هم خورد .
بیرون در ، برگ های زرد و طلایی و قرمز از شاخه های درختان جدا می شدند و در باد حرکت می کردند . آن ها تا بالای ارتفاع پشت بامها بالا می رفتند ، از پشت بامها پایین می افتادند و دنبال هم می دویدند و با هم بازی می کردند .
تامی ، پسر تنهایی بود .
او با حسرت به بازی شاد برگها در باد نگاه می کرد و با خود می گفت :
اگر من هم یک برگ بودم ، دور دنیا را می گشتم .
تامی باز هم به این موضوع فکر کرد و ناخودآگاه به طرف جاذبه های رنگ های زیبای برگ ها دوید .
خانم پینگتون از در جلویی خانه خارج شد ؛
ـ تامی ، ژاکتت را آورده ام ، لطفاً آنرا بپوش .
امّا واقعیت این بود که مادر ، هیچ اثری از تامی در حیاط پیدا نکرد .
ـ تامی ؟
تامی یک برگ بود ، او پرواز کنان و به همراه همبازی هایش در خیابان می گشت و از باد سواری اش لذت می برد .
ـ تامی ؟
برگ شیطانی به تامی نزدیک شد ، آن قدر نزدیک که توانست تامی را لمس کند ، هلش بدهد و از او جلو بزند . تامی اصلاً دوست نداشت عقب بماند ، بنابراین سرعتش را زیاد کرد و با زحمت زیاد ، توانست کمی از او جلو بزند . این زحمت زیاد باعث شد که تامی با اشیای اطرافش برخورد کند ، او با اتومبیلی تصادف کرد و محکم به تنۀ درخت خورد . با این حال توانست موفق شود و همان طور که گفتم توانست از همبازی شیطانش جلو بزند . تامی در هوا بالا و پایین می رفت و شناور بود .
ـ چقدر عالیه !
و این جمله ای بود که مدام در ذهن تامی رژه می رفت !
برگ شیطان باز هم از تامی جلو زد . برگ قرمزی که سرخی آتشین در وجودش دوید و همۀ آوند های شادابش را می شد از زیر پوستش دید ، تلألؤ خورشید چنان درخشش زیبایی به آن هدیه کرده بود که چشم های پسر کوچک هرگز مشابه آنرا ندیده بود .
تامی از برگ سرخرنگ و شیطان پرسید :
ـ به نظر تو ، ما کجا می رویم ؟
ـ مهم است ؟
برگ ادامه داد : به پروازت فکر کن ، خوش بگذران ، زندگی کوتاه است .
برگ کهنسالی که با آن ها پرواز می کرد ، فوراً اعتراض کرد :
ـ من نظر دیگری دارم . سفر ما حتماً کوتاه است ولی همیشه پایان یک سفر با شروع سفری طولانی تر همراه است . بنابراین مهم است که کجا می رویم .
این حکیمانه ترین جمله ای بود که تامی در عمرش شنیده بود ، آن هم از زبان یک برگ پیر .
برگ پیر ادامه داد : بازیگوشی را بس کنید ، من جهت باد را می شناسم . این باد شما را به شهری سیاه و پر از دود می برد !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 70صفحه 26