مجله نوجوان 70 صفحه 27

ـ نمی خواهم . تامی راست می گفت ، او اصلاً دوست نداشت به شهری سیاه و دود آلود برود . ـ پس باید اوج بگیری . اگر اوج بگیری به نیروی باد غلبه می کنی و آن بالاها آسمانی را می بینی که کمتر برگی به آن رسیده و زیباییهایش را لمس کرده است . برگ سرخ ، دست از شیطنتهایش برنمی داشت : ـ تو باید من را دنبال کنی . شهر سیاه ، سیاه و زشت است ولی همۀ دوست های من آنجا هستند و ما می توانیم با زیباییهایمان ، آنجا را هم زیبا کنیم . باد هنوز تامی و برگ شیطان را در مسیر شهر پردود ، جلو می برد و تامی به تصمیمش فکر می کرد . او نمی توانست خودش را قانع کند چون دوست داشت به بازی و شیطنت و تعقیب دوست سرخش ادامه دهد . تامی بالاخره تصمیم گرفت ؛ ـ باشد . من با تو به شهر سیاه و تاریک می آیم . باد آنچنان وزید که در عرض یک ثانیه ، تامی و دوستش برگ پیر را برای همیشه گم کردند . برگ پیر سعی می کرد خودش را بالا بکشد و خیلی زود توانست از چنگ قدرت باد فرار کند و به سمت آسمان بالا و بالاتر برود . تامی گوشهایش را تیز کرد . از آن دور دورها صدای برگ پیر شنیده می شد . ـ از اینجا می شود بازی نور روی همۀ شهرها را دید . از اینجا می شود همه چیز را دید . تامی برای لحظه ای به شدّت غمگین شد . او هم دوست داشت همه چیز ببیند . با این حال او و دوستش ، برای اینکه دیگر به تصمیماتشان فکر نکنند ، صدای برگ پیر را نادیده گرفتند و به راهشان ادامه دادند . چند دقیقه بعد ، برگ پیر داد و فریاد می کرد : ـ من دارم یک چیز هایی می بینم ، دود و سیاهی ، بالا می آیند و همه چیز را می بلعند . بیایید بالا ، من دارم آتش بزرگی را می بینم . برگ شیطان با هم خود را از تک و تا نیداخت : ـ من که هیچی نمی بینم ! ولی تامی نردۀ دور شهر را می دید . بااین حال نمی ترسید او بازیگوش تر از آن بود که به عاقبت بازیگوشی اش فکر کند . ناگهان ، از آن دور دورها ، سر و کلۀ ماشینی پیدا شد که به زحمت تعادل خودش را در جاده حفظ می کرد . رانندۀ ماشین کسی جز مادر تامی نبود ! خانم پینگتون حاضر نبود به تامی اجازه دهد تا به شهر پر دود برود . او مدام به ماشین قراضه اش غر می زد : ـ بجنب ، اگر بخواهی می توانی تندتر از اینها حرکت کنی . و ماشین که کمی دلخور شده بود ، باز هم تلاش می کرد و بالاخره موفق شد . مادر از ماشین پایین پرید و دم برگف یعنی تامی را گرفت . ـ تو اجازه نداری به شهر سیاهی ها بروی ! خوب یا بد دیگر دیر شده بود و تامی از دوست شیطانش جا مانده بود و باد او را به جای دوری برده بود ، جایی که تامی هرگز به آن نمی رسید . مادر ادامه داد : ـ مگر دود و آتش را نمی بینی ؟ تامی از دور برگ سرخرنگ را دید که برای لحظه ای میان آتش دوید و محو شد . مادر با عصبانیت تامی را در جیبش گذاشت و گفت : اینجوری حداقل می دانم که تا رسیدن به خانه ، جایت امن است . تامی احساس خوبی داشت ، فقط سرش رااز جیب بیرون آورد و از پنجره به آسمان نگاه کرد . حالا فقط یک آرزو داشت ، تامی می خواست یکبار دیگر برگ پیر را ببیند و دربارۀ آنچه که دیده است از او سؤال کند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 70صفحه 27