سنگر مسجد
آن روز دو نفر از شاگردان قدیمی امام آیت الله صدوقی و حجت الاسلام حق شناس ، در اتاق امام نشسته بودند و یا او دربارۀ جبهۀ جنگ حرف می زدند . حجت الاسلام حق شناس رو به امام کرد و گفت : « در مدرسۀ شهید بهشتی درس می دهم . در مسجد امین الدوله هم نماز جماعت می خوانم و احادیث امامان را می گویم »
امام آرام آرام سرش را تکان می داد و چشم از چشم او بر نمی داشت . او لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد : « با این همه اگر وظیفۀ من این کارها نیست ، آن ها را رها کنم و به جبهه بروم . تا شما چه دستور بدهید .»
امام لبخندی زد و به شوخی گفت : « مگر تو می توانی تفنگ بلند کنی ؟»
لبهای مرد با لبخندی گشوده شد و دندان های سفیدش از میان انبوه ریش و سبیل سفیدش پیدا شد- گفت : « آقا یک مرتبه تفنگ را بلند کردم و گلنگدن را کشیدم . امّا عوض اینکه من تفنگ را نگه دارم ، تفنگ مرا چند قدم با خودش برد . فهمیدم من قدرت این کار را ندارم .»
لبخند بر لبان امام نشست و با لحن شیرینی گفت : « جبهۀ تو همان مدرسه است و مسجد امین الدوله»
ظرف های غذا
روزی خانم مرضیه حدیدچی دبّاغ با زهرا- نوۀ امام- در آشپزخانۀ کوچک منزل ظرف می شستند . آنجا دهکدۀ « نوفل لوشاتو» بود . قرار بود چند روز بعد امام با همراهانش به ایران باز گردد .
آن روز میهمانان زیادی به خانۀ امام آمده بودند . زن ، احساس عجیبی داشت . او با خود فکر می کرد که چقدر خوشبخت است که در راه کمک به امام به آنجا آمده است .
ناگهان صدای آرام قدم هایی را از راهرو شنید . نگاهی به زهرا کرد .
خانم دبّاغ پرسید : « چه کسی پشت در است ؟»
صدای آرامی را شنید : « یا الله ! من هستم .»
زهرا با عجله در آشپزخانه را باز کرد . باورش نمی شد !
پدربزرگ بود . زهرا خندید و گفت : « آقاجان ! ببخشید ، متوجه شما نشدیم .»
امام در حالی که لباس سفید و بلندی بر تن داشت ، جلو در ایستاد . او با لبخند ، آستین هایش را کمی بالا زد . زهرا پرسید : « آقاجان ! می خواهید وضو بگیرید ؟»
امام گفت : « خیر ، آمده ام به شما کمک کنم؛ ظرفها زیاد است .»
زهرا لبخندی زد و وقتی امام به طرف ظرف ها رفت ، مؤدبانه گفت : « شما زحمت نکشید- ما خودمان آن ها را می شوییم .»
امام نگاهی پدرانه به او کرد و گفت : « زحمتی نیست ، دخترم !» و زن نمی دانست چه بگوید !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 21