داستان
نویسنده : جیک آلسوپ
مترجم : دلارام کارخیران
مانجیروتی باهوش
در جولای سال 1960 ، من 20 ساله بودم و نزدیک بود از گرسنگی بمیرم . دو روز بود که هیچی نخورده بودم . البته به جز کمی خرده نان و پنیر که در جیب هایم پیدا کرده بودم . نان و پنیری که در ماه می همان سال در جیبم گذاشته بودم . سفر من از پاریس به ایتالیا ، یک هفته طول کشید و پولم تمام شده بود . قبل از اینکه میلان را ترک کنم ، دوستم ، سیلوانو دربارة مردی به نام مانجیروتی با من حرف زده بود . مانجیروتی در جایی در محلة آرون دیسفت کار می کرد . او نقاش بود . اینکه یک ایتالیایی در فرانسه نقاش باشد خیلی متعارف به نظر نمی رسید به همین خاطر من فکر کردم او نقاش دیوارهای خانه هاست و بالاخره با توضیحات سیلوانو ، فهمیدم که با یک نقاش سر در مغازه ها ، روبرو هستم .
به محض اینکه به پاریس رسیدم ، آخرین سنت های باقیمانده ام را خرج بلیط مترو کردم . سرگردانی من از جایی شروع شد که چشمم به کوچه ها و خیابان های شلوغ محله افتاد و تازه فهمیدم که پیدا کردن مردی شبیه ایتالیایی ها ، میان این همه جمعیت ، چقدر دشوار است . خیابان ها را بالا و پایین می رفتم و از خیابان های اصلی به تک تک خیابان های فرعی سر می کشیدم . از عابران و نانواها و سبزی فروش ها و ماهی فروش ها آدرس می پرسیدم و . . . هچ اثری از مانجیروتی نبود . با به پایان رسیدن روز اول ، آنقدر تحت فشار بودم که ساعتم را به یک خرده فروش ، فروختم . بهایی که برای ساعت گران قیمتم دریافت کردم به زحمت برای خوردن املت و چیپس کافی بود . همان شب ، روی نیمکت سختی در پارک محلی خوابیدم . صبح روز بعد ، با بدنی خشک شده سرما زده و تا سر حد مرگ گرسنه ، از خواب پریدم . بهترین کار این بود که باز هم به دنبال مانجیروتی بگردم . پیش خودم فکر کردم ، « مانجیروتی ! من حتی نمی دانم چه شکلی است ، خدای من » من در تخیلم مانجیروتی را آفریدم . مردی قد کوتاه ، با موهای تیره ، صورت آفتاب سوخته ، به عبارت دیگر ، همان تصویر مرسومی که انگلیسی ها از ایتالیایی ها ، در ذهن دارند ولی اگر او مرد قد بلند ، مو سرخ و سفید رو بود . چطور ؟ چهره ای شبیه ایتالیاییهای آلتو آدیج . درست مثل یافتن سوزن در انبار کاه بود . با اینحال ، من هیچ چاره ای جز ادامه دادن به جستجویم نداشتم .
بالاخره ، نزدیک های غروب ، یعنی موقعی که پاهایم درد می کردند ، شانه هایم زیر بار سنگینی کیفم خم شده بودند و شکمم به سر و صدا افتاده بود ، ناگهان و در یک لحظه ، خوشبختی به من رو آورد و من در خیابانی فرعی پیچیدم و مردی را دیدم که فرچه به دست بالای نردبانی ایستاده ، جلوتر رفتم . مرد ، کوتاه قد ، مو مشکی و آفتاب سوخته بود . همان تصویر مرسومی که انگلیس ها از ایتالیایی ها دارند ! علاوه بر این ، او مشغول رنگ کردن سر در مغازه ای بود . من فوراً صدایش زدم .
« عذر می خواهم » تمام تلاشم را می کردم تا درست ایتالیایی حرف بزنم !
« شما آقای مانجیروتی هستید ؟ »
او از پله های نردبان پایین آمد و در سکوت به من زل زد و به پاک کردن فرچه اش مشغول شد . نگاه خیرة او باعث شده بود که احساس ناراحتی کنم . او بدون هیچ کلامی ، سراپای مرا با نگاه وارسی می کرد . احساس حماقت می کردم ! بنابراین به زبان آمدم ؛
« من دوست سالوانو هستم او به من گفته . . . »
وقتی رویش را برگرداند و فرچه اش را در سطلی گذاشت ، نتوانستم جمله ام را تمام کنم ، او دوباره به سوی من برگشت و من همة قوایم را جمع کردم و پرسیدم :
« شما آقای مانجیروتی هستید ؟ »
مرد شانه ای بالا انداخت ، گویی می خواست بگوید ، اهمیتی ندارد که او چه کسی است !
او شروع کرد به فرانسه حرف زدن ؛
« با یک فنجان قهوه موافقی ؟ »
ما به نزدیک ترین کافه رفتیم . او یک فنجان قهوة بدون شیر و من یک فنجان شیر سفارش دادم ، امیدوار بودم بتوانم معده ام را با شیر فریب بدهم و آرامش کنم .
مرد هنوز به فرانسه حرف می زد و تردیدهای من هر لحظه بیشتر می شد !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 73صفحه 6