مجله نوجوان 73 صفحه 7

« پس تو دوست سیلوانو هستی ! » من سر تکان دادم . « خوب ، حالا اینجا چکار می کنی ؟ » اگر او سیلوانو را می شناخت ، پس چرا به زبان فرانسه حرف می زد ، آیا می خواست سر به سرم بگذارد ؟ یا من را مسخره کند ؟ شاید هم می خواست مرا آزمایش کند . کاملاً گیج شده بودم درست مثل وقت هایی که درس نخوانده بودم و جلوی معلمی سخت گیر ایستاده بودم . سعی کردم به بهترین نحوی که می توانستم توضیح دهم : « من در میلان کار می کردم ولی تصمیم گرفتم تابستان را در فرانسه بگذرانم ، سیلوانو من را فرستاده تا پیش شما ، یعنی مانجیروتی ، کار کنم . » او حرفم را قطع کرد : « چرا با من فرانسه حرف می زنی ؟ » او بلند بلند می خندید و خندة او مرا دیوانه کرده بود . « خب دوست جوان من . . . » او به آسانی انگلیسی حرف می زد . » پس تو دوست سیلوانو هستی و به دنبال مانجیروتی می گردی تا کنارش کار کنی . » او نگاهی به قیافة من انداخت و ادامه داد : « انگلیسی که بلدی ، ها ؟ » - « البته که بلدم ، من انگلیسی هستم ! » - « کاملاً مشخص است ! چرا عصبانی شدی ؟ » صدا و لحن او کلافه ام کرده بود . دیگر نه به فکر گرسنگی بودم و نه به فکر کار ، بلند بلند اعتراض کردم : - « از کجا مشخص است ؟ روی پیشانیم نوشته ساخت انگلیس ؟ » - « هی دوست جوان من ، عصبانی نشو ، شوخی کردم ، ولی حدس زدن ملیت تو ، اصلاً کار سختی نیست ! » - چطوری ؟ راستش را بخواهید در 20 سالگی ، آدم ترجیح می دهد که به شکل یک انسان جهانی دیده شود تا با تابلوی کشورش ! - خب قبل از همه ، تو قد بلندی و موهای روشنی داری ، چند تا ایتالیایی قد بلند با موهای روشن سراغ داری ؟ دوم اینکه پوستت روشن و کک مکی است ، با وجود اینکه در ایتالیا زندگی کرده ای موهات ، من را ببخش ، نمی خواهم بی ادب باشم ولی فقط یک انگلیسی چنین موهایی دارد . موهای من مواج و بلند بودند و روی پیشانیم ریخته بودند . آیا واقعاً این مدل مختص انگلیسی هاست ، نمی دانم ! شاید هم او درست می گفت . - و کفش هات . . . ! او جمله اش را تمام نکرد . من به پاهایم نگاه کردم . از نظرم مشکلی وجود نداشت . بیشتر دقت کردم شاید مدل آن ها ، مدلی سنتی بود ! - و بالاخره دوست جوان من ، درست است که تو به راحتی ایتالیایی حرف می زنی ولی فقط یک انگلیسی می تواند « ج » مانجیروتی را ، آنقدر غلیظ تلفظ کند ! طوری که من احساس کردم دنبال یک اسب پیر می گردی نه دنبال یک نقاش ایتالیایی ! او به جزئیات زیاد دیگری هم اشاره کرد و من در دل او را تحسین می کردم . درست مثل شرلوک هلمز ؛ کسی که از کوچکترین نشانه ها به نتایج بزرگی می رسید ، مثلاً با دیدن یک ته سیگار می فهمید که طرف ، قد کوتاه ، چپ دست ، اهل ترکیه و سرما خورده بوده است ! از همة این حرف ها گذشته ، آن مرد ، مانجیروتی بود . او اجازه داد با او کار کنم و بعد از دو هفته ، آنقدر پول داشتم که بتوانم با سیلوانو تماس بگیرم و بابت کار ، از او تشکر کنم . - سلام سیلوانو ، منم ، جو ، از پاریس تماس می گیرم ، می خواستم . . . سیلوانو مثل همیشه حرفم را قطع کرد . - سلام جو ! چطوری ؟ همه چیز مرتب است ؟ پیش مانچیروتی رفتی ؟ من بعد از رفتن تو ، تلفن او را پیدا کردم و گفتم که کجاها دنبالش می گردی ، قرار شد چند روزی در همان محله ها کار کند تا تو بتوانی پیدایش کنی ! من تمام مشخصات تو را به او گفته ام ، حتی مدل کفشت را ! بالاخره توانستی پیدایش کنی یا نه ؟ - سلام سیلوانو ، منم ، جو ، از پاریس تماس می گیرم ، می خواستم . . . سیلوانو مثل همیشه حرفم را قطع کرد . هر چند انگار یک بشکه آب یخ رویم ریخته بودند ولی جواب دادم : - بله ، آقای باهوش شرلوک هلمز ، مانجیروتی بزرگ را به راحتی آب خوردن پیدا کردم ! ! !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 73صفحه 7