مجله نوجوان 73 صفحه 24

قصه های کهن بازنویسی : چارلز گاریز ترجمه : محسن رخش خورشید شاهزادة مغرور افسانه ملل - ایرلند سال های سال پیش ، در سرزمینی دور ، پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت . دخترک ، زیباترین و در عین حال مغرورترین دختر آن سرزمین بود . او چنان به خودش می بالید که هیچ شاهزاده ای به فکر ازدواج با او نمی افتاد . پادشاه که از این وضعیت کلافه شده بودم تمام اشراف زاده ها و دوک ها و شاهزاده های سرزمین های دور و نزدیک را به قصرش دعوت کرد تا مگر اینکه دخترش از بین آن ها ، یک نفر را بپسندد . همه کسانی که دعوت شده بودند ، آوازة غرور شاهزاده خانم به گوش شان خورده بود ، اما فقط به خاطر اینکه شرط ادب و نزاکت را به جا آورده باشند ، دعوت پادشاه را پذیرفتند و به قصر آمدند . فردای آن روز ، بعد از نهار ، همة اشراف زاده ها با لباس هایی آراسته ، در چمن زار قصر به صف شدند . شاهزاده خانم مثل یک ملکه در مقابل آن ها به راه افتاد و آن ها را وارسی کرد . یکی خیلی چاق بود ، شاهزاده خانم گفت : « دلم نمی خواهد شوهرم شبیه بشکه باشد ! » دیگری لاغر قد بلند بود ، شاهزاده خانم گفت : « دوست ندارم با ساقة لوبیا ازدواج کنم ! » نفر بعدی رنگ و رویش مثل آرد سفید بود ، شاهزاده خانم گفت : « خوشم نمی آید با یک نانوا زندگی کنم . » او به نفر بعدی که گونه هایش گل انداخته بود گفت : « دوست ندارم همسرم مثل یک جوجه خروس باشد . » او با همة اشراف زاده ها به همین ترتیب برخورد کرد ، اما زمانیکه به نفر آخر صف رسید ، جا خورد و لحظه ای سکوت کرد . او جوان برازنده و باوقاری بود که محکم و استوار ایستاده بود . شاهزاده خانم هر چه نگاه کرد نتوانست عیب و ایرادی بر روی او بگذارد ، سرانجام در حالیکه با تحسین به او نگاه می کرد ، به ریش مجعدی که چانه اش را پوشانده بود اشاره کرد و گفت : « من تو را هم نمی خواهم ، ریش فرفری ! » مهمان ها در حالیکه از قبل هم پایان این داستان را می دانستند ، به خانه های شان برگشتند . پادشاه آنقدر احساس سرافکندگی می کرد که به دخترش گفت : « اکنون ، برای تنبیه وقاحتت ، حکم می کنم با اولین گدا یا آواز خوان خیابان گردی که در حوالی درگاه قصر دیده شد ، ازدواج کنی . » درست صبح روز بعد ، گدایی ژنده پوش ، با موهایی بلند و ریشی قرمز رنگ و انبوه ، زیر یکی از پنجره های قصر شروع به آواز خواندن کرد . سر دستة نگهبانان قصر ، برای اجرای حکم پادشاه ، گدا را به سالن اصلی قصر برد . کشیش آماده بود و پادشاه و یکی از اشراف زادگان هم به عنوان شاهدان مراسم ازدواج حضور داشتند ، چند لحظه بعد شاهزاده خانم به همسری گدای خیابانی درآمد . دخترک مثل دیوانه ها جیغ و داد به راه انداخت و قصر را روی سرش گذاشت اما پادشاه کوچکترین توجهی به او نداشت . او به گدا گفت : « این پنج سکه را به عنوان خرج زندگی به شما می دهم . زنت را بردار و از اینجا برو . دوست ندارم هیچکدام از شما دو نفر را در این حوالی ببینم ! » گدای عجیب و شاهزاده خانم مأیوس به راه افتادند و از قصر بیرون رفتند تنها چیزی که می توانست کمی شاهزاده خانم را دلگرم کند ، صدای گرم و عمیق شوهرش بود ، و اینکه او اصلاً رفتارهایش به گداهای بی سر و پا شباهت نداشت . بعد از مدتی راهپیمایی به یک جنگل زیبا رسیدند ، شاهزاده خانم پرسید : « مالک این جنگل کیست ؟ » همسرش جواب داد : « این جنگل به جوانی تعلق دارد که تو روز پیش او را ریش فرفری نامیدی . » دخترک زمانیکه این سؤال را در مورد مراتع آن اطراف و مزارع ذرت و یک شهر زیبا پرسید ، باز هم همان جواب را شنید . با خودش گفت : « آه ، چقدر احمق بودم ، او مرد خوش چهره و با اصالتی بود ، می توانستم با او ازدواج کنم . » سفر آن ها ، بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشند ، ادامه پیدا کرد تا اینکه سرانجام به یک کلبة کوچک و فقیرانه رسیدند . دخترک گفت : « چرا مرا به اینجا آوردی ؟ » گدا جواب داد : « این خانة من است . از این به بعد خانة تو هم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 73صفحه 24