مجله نوجوان 73 صفحه 25

هست ! » شاهزاده خانم با شنیدن این حرف طاقتش را از دست داد و به گریه افتاد ، اما گرسنگی و تشنگی و ضعف او را مجبور کرد همراه همسرش وارد کلبه شود . داخل کلبه نه میزی به چشم می خورد و نه خدمتکاری که انتظار ورود او را بکشد . خبری از آتش هم نبود و او ناچار شد در روشن کردن آتش و پختن غذا و شستن ظرف ها به همسرش کمک کند ! صبح روز بعد گدا لباس زمخت و بیقواره ای به او داد تا به تن کند . سپس از او خواست کلبه را تمیز کند . زمانی که کارهای خانه را تمام کرد ، شوهرش مقداری حصیر آورد و به او نشان داد که چگونه باید با آن سبد ببافد . حصیر سفت و زبر بود و اشک او را در آورد . گدا وقتی دید او از پس این کار بر نمی آید ، حصیر را از دستش گرفت و لباس های پاره اش را به او داد تا رفو کند . برای دوختن این لباس های زمخت می بایست از سوزن بلند و کلفت استفاده می کرد . سوزن در انگشتانش فرو می رفت و صدای گریه اش را بلندتر می کرد . شوهرش دوست نداشت گریة او را ببیند ، از این کار هم معافش کرد و به جای آن ، یک سبد پر از ظروف دست ساز به او داد تا به بازار روستا ببرد و بفروشد . این کار در نظر شاهزاده خانم از کارهای قبلی خیلی سخت تر بود ، می بایست خودش را خوار و حقیر می کرد و به روستاییان التماس می کرد که اجناس را بخرند . اما چاره ای هم نداشت و مجبور بود این کار را بپذیرد . جالب اینجاست که در کارش کاملاً موفق بود ، او برای روستایان چهرة متفاوتی داشت ، هم زیبا بود و هم فقیر و بی نوا و علاوه بر آن ، رفتارهایش هم با آن ها خیلی فرق می کرد . این شد که تا قبل از ظهر تمام اجناسش را فروخت و به خانه برگشت . شوهرش از این موفقیت چشمگیر خیلی خوشحال شد و روز بعد او را با سبدی دیگر از ظروف سفالی به بازار فرستاد ، ولی این بار شانس با او یار نبود . یک شکارچی که انگار از شکار آن روزش حسابی سرخوش بود ، با اسبش از روی سبد گذشت و تمام ظرف های سفالی را در هم شکست . شاهزاده خانم با چشمانی گریان به خانه برگشت . شوهرش با ترشرویی گفت : « تو از پس هیچ کاری بر نمی آیی . بلند شو راه بیفت . سعی می کنم در آشپزخانة قصر برایت کاری دست و پا کنم . پسر آشپز از دوستان من است . » شاهزاده خانم بار دیگر مجبور شد غرورش را زیر پا بگذارد و به کاری که دوست نداشت تن بدهد . در قصر هر چه کار بود بر سر او ریختند . سر خدمتکار و بقیه اصلاً رفتار خوبی با او نداشتند . هر شب جیب هایش را از غذاهای پس ماندة جشن قصر پر می کرد و به خانه بر می گشت . درست یک هفته بعد از ورودش به قصر ، رفت و آمد عجیبی را در آشپزخانه احساس کرد . قصر شلوغ شده بود . شاهزادة جوان تصمیم گرفته بود ازدواج کند و هیچ کس نمی دانست چه کسی را به عنوان همسر آینده اش انتخاب کرده . آن شب سرآشپز طبق معمول جیب های شاهزاده خانم را با گوشت سرد و نان پر کرد ، سپس به او گفت : « قبل از اینکه بروی ، همراهم بیا تا نشانت بدهم که در سالن اصلی چه خبر است . » آنها مخفیانه به طرف در سالن اصلی رفتند و گوشة پرده را کنار زدند تا نگاهی به سالن بیندازند . اما ناگهان با شاهزادة قصر روبرو شدند ، او کسی نبود جز شاهزادة ریش فرفری که حتی از قبل هم تحسین برانگیز تر شده بود ! شاهزاده گفت : « آه ، خدمتکار زیبا و کنجکاو ! جلو بیا . » شاهزاده خانم سعی کرد مقاومت کند ولی شاهزاده جلو آمد و دست او را گرفت و به وسط سالن برد اما ناگهان همة آن چیزهای که در جیبش بود ، بیرون ریخت . مهمانان و اشراف زاده هایی که در سالن حضور داشتند با صدای بلندی شروع به خندیدن کردند . شاهزاده خانم بینوا در حالیکه به تلخی اشک می ریخت از در بیرون دوید . شاهزاده با چند قدم بلند خودش را به گوشه ای کشاند و گفت : « مرا نشناختی ؟ من شاهزادة ریش فرفری هستم ، همسر تو ، همان گدای آواز خوان و شکارچی اسب سوار . پدر تو به خوبی می دانست که چه دارد می کند . همة اتفاقاتی که تا به الآن افتاده ، برای این بوده که غرور و تعصب را از قلب تو دور کند . » شاهزاده خانم مانده بود بخندد یا گریه کند . شادی و شرمساری وجودش را فراگرفته بود ، سرانجام سرش را روی شانة شاهزاده گذاشت و مثل یک کودک به هق هق افتاد . کمی بعد ، ندیمه های قصر آمدند و لباس زیبایی را به تن او کردند ، سپس پدر و مادرش از راه رسیدند . در این میان ، کسانی که در سالن اصلی بودند ، بی خبر از همه جا از خود شان می پرسیدند چه اتفاقی افتاده است و شاهزاده کجا غیبش زده . چند لحظه بعد شاهزاده با لباسی با شکوه ، در حالیکه دست ملکه اش را به دست داشت وارد سالن شد . هیچکس شاهزاده خانم را در لباس جدیدش نشناخت . آن شب در قصر جشنی برپا شد که کسی نمونه اش را ندیده بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 73صفحه 25