مجله نوجوان 74 صفحه 9

آقای امنیه وارد دفتر منشی شد . از دیدن آدمی مثل اسماعیل آقا که جزو اشرار و الواطه ، خیلی تعجب کردم . چایی را گذاشتم ، از اتاق آمدم بیرون . هر چی کردم ، دلم طاقت نیاورد . به بهانة نظافت پشت در اتاق منشی گوش ایستادم و صحبت های آن ها را شنیدم . منشی صد تومن پول با یک اسلحة کمری به آقا داد و به او گفت : فردا صبح ملا علی سیف قرار بره قصرالدشت ، باغ سرقنسول روسیه . تو اول وقت آنجا کمین کن وقتی که پهلوان را دیدی ، یک گلوله تو سرش خالی کن و فرار کن . اسماعیل آقا قبول کرد ، اما گفت که صد تومن واسة این کار کمه . منشی هم بهش گفت که اگر کارت را خوب انجام دادی ، بعد از انجام مأموریت صد تومن دیگر هم بهت می دهم . باید به سرعت از آنجا فرار کنی . اما اگر یک وقتی گیر افتادی ، نباید از اینکه این کار را به دستور ما انجام دادی چیزی بگویی . بهتره بگویی که من با پهلوان یک خورده حسابی داشتم و این طوری ، انتقامم را گرفتم . اسماعیل آقا هم به منشی گفت که خیالتان راحت باشه . آقا باشی می گفت که از دیشب تا حالا تو فکر بودم . نمی دونستم چه کار باید بکنم . جاسوس های سفارتخانه ، همه جا هستن و همه چیز را زیر نظر دارند . اگر می رفتم خانة پهلوان ، ممکن بود جاسوس ها خانة پهلوان را زیر نظر داشته باشند و مرا ببینند . با خودم گفتم شتر دیدی ، ندیدی . به تو چه ربطی داره ، اما نتوانستم طاقت بیارم . بهتر دیدم بیایم پیش تو که کس و کار پهلوان هستی و ماجرا را برایت تعریف کنم . وقتی که آقا باشی صحبتش تمام شد ، دیگر نفهمیدم چه کار باید بکنم . داداشم مصطفی را صدا زدم و دویدیم به طرف خانه شما . تو راه همه چیز را برای مصطفی تعریف کردم . اهل خانه نمی دانستند که شما صبح کجا رفته اید . ممکن بود که به قصرالدشت رفته باشید . برای همین هم مصطفی را با کالسکه ، به طرف باغ کنسول فرستادم و خودم به اینجا آمدم . خدا را شکر که شما نرفتید خانة کنسول . پهلوان با دقت به حرف های حسین آقا گوش می داد . در حالی که با تعجب سرش را تکان می داد ، گفت : - یعنی انگلیسی ها از کجا این ماجرا را فهمیدن ؟ دیروز صبح منشی قنسولگری روسیه محرمانه به خانة ما آمد و با من قرار گذاشت که به باغ قنسول بروم . آنجا به جز من و منشی ، کس دیگری نبود . یعنی ممکنه که خود منشی این ماجرا را لو داده باشه ؟ منظور انگلیسی ها از کشتن من چیه ؟ چرا می خواهند این کار را بکنن ؟ حسین آقا گفت : - پهلوان شما که بهتر می دانید جاسوس های انگلیسی خیلی قوی هستند . آن ها همه جا نفوذ دارن . ممکنه تو خود قنسولگری روس هم جاسوس داشته باشن و از ماجرای دیدار منشی قنسولگری با شما خبردار شده باشن . خب خیلی روشنه ! آن ها دلشان نمی خواهد آدمی با نفوذ و قدرت شما ، با روس ها همکاری بکنه . چون این خیلی به نفع روس هاست . پهلوان که همچنان در فکر بود گفت : - بالاخره دلیل این کارها ، هر چی باشه مهم نیست . مهم این است که حضرت زهرا مرا نجات داد . و بعد هم ماجرای دیروز و تصمیم خودش را برای حسین آقا تعریف کرد . *** سه روز بیشتر ، تا ماه محرم نمانده بود . حسینیه ها و هیئت ها ، خودشان را آماده می کردند تا سیاهی ها و کتیبه های عزا را به دیوارها بکوبند . در فرمانداری شیراز هم ، جنب و جوش جدیدی بر پا شده بود . دستور منع عزاداری به امضای شخص رضاخان ، به سراسر کشور ابلاغ شده بود . این دستورالعمل با دستور دیگری برای اعمال شدت عمل به فرمانداری شیراز ابلاغ شده بود . فرماندار همان طور که در اتاقش قدم می زد ، هر چند لحظه یک بار از پنجره به حیاط نگاه می کرد . مثل اینکه منتظر کسی بود . بالاخره کالسکه ای وارد حیاط فرمانداری شد و سرهنگ غفاری ، فرماندة نظمیة شهر شیراز در حالی که مدال های فراوانی را به خودش آویخته بود با غرور زیاد از کالسکه پیاده شد . فرماندار که تا دم در اتاق به استقبال سرهنگ آمده بود ، او را در آغوش کشید و با احترام به اتاق کارش دعوت کرد . فرماندار بدون معطلی ، دستور العمل منع عزاداری را به سرهنگ داد و گفت : - سرهنگ ! کار خیلی دشوار شده . دربار نسبت به وضعیت عمومی شیراز خیلی حساس است . شخص شاه نسبت به اینجا بیشتر از هر جای دیگری حساسیت دارند . علاوه بر این دستور العمل عمومی که به سراسر کشور ابلاغ شده ، نامة دیگری هم آمده که در آن نامه تأکید کرده اند که در صورت لزوم ، با شدت هر چه بیشتر با قانون شکنان برخورد کنید . فرماندار ، نامة دوم را نیز به سرهنگ داد . سرهنگ با دقت نامه ها را خواند و گفت : - من متوجه حساسیت اوضاع هستم . شما خیالتان راحت باشد . من اجازه نمی دهم که صدا از کسی در بیاید . اگر نظمیه نتونه جلوی چند نفر پا برهنه را بگیره ، پس به چه دردی می خوره ؟ فرماندار موقع خداحافظی هم سرهنگ را تا مقابل پله بدرقه کرد و با او خداحافظی کرد . ادامه دارد . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 9