مجله نوجوان 76 صفحه 25

مرد با خنده گفت : « ممکن است این طور باشد . حالادستمالت را بده به من . » جیمی دستمال را به مرد داد . جادوگر با سلیقه آن را چهار تا زد و روی تختخواب قرار داد . بعد رو به جیمی کرد و گفت : « هیچ چیز تو دستمال نیست . درسته ؟ دست بزن و ببین . » جیمی دستمال را که صاف و نر م بود لمس کرد . مرد آن را برداشت و تکان داد . یک خرگوش سفید پرید بیرون و یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه . جیمی در حالی که نفسش از تعجب بند آمده بود گفت : « وای خدای من ! اونها چه جوری آمدند اینجا ؟ اوه نگاهشون کن دارند دور اتاق می دوند . » خرگوش ها مرتب این طرف و آن طرف می دویدند ولی یکی از آن ها پرید بالای شومینه . شعبده باز گفت : خب . آن ها رفتند . حالا یک تردستی دیگر انجام می دهم . جیمی دهانت را باز کن . » جیمی دهانش را باز کرد و مرد شروع کرد به بیرون کشیدن نوار های کاغذی رنگی . از دهان جیمی و آن قدر کشید و کشید تا اینکه تخت جیمی پر شد از کاغذ های رنگی بالاخره جیمی دهانش را بست و با حیرت به کاغذها خیره شد و گفت : « عالیه ! چطور دهان من این همه کاغذ رنگی را در خودش نگه داشته بود ؟ » آقای شعبده باز حالا یک تردستی دیگه انجام بده . » شعبده باز گفت : « کاری خواهم کرد که سیخ بخاری و خاک انداز با هم برقصند . » بعد دستش را به حالت مخصوصی تکان داد و سیخ بخاری و خاک انداز از جایشان بلند شدند و هر کدام دو تا پای متحرک و دو تا دست لاغر درآوردند و شروع به رقص کردند . خیلی جالب بود . اونها خم می شدند و می پریدند بالا ، جیمی از دیدن اون صحنه آن قدر خندید که اشک از چشمهایش سرازیر شده و دوباره گفت : « حالا یک تردستی دیگه . » بعد مرد یک کار خیلی عجیب کرد . او جاذغالی را برداشت و همۀ ذغالها را خالی کرد روی تخت جیمی . جیمی گفت : « وای . تو نباید این کار را می کردی . مادرم حسابی عصبانی می شود . » شعبده باز گفت : « بله . درسته اما فکر می کنی اینها واقعاً ذغال هستند ؟ البته که نیستند . » و جیمی در کمال ناباوری دید که تکّه های ذغال به اسباب بازی تبدیل می شوند؛ یک قطار ، یک کشتی با ملوان ، یک کتاب داستان پر عکس ، یک جعبه سرباز و یک هواپیما . جیمی فریاد زد : « این دیگه خیلی عجیبه . » شعبده باز دوباره دستش را تکان داد . قطار از تخت پرید پایین و شروع کرد به حرکت در کف اتاق کشتی پرید توی لگن دستشویی و شروع کرد به شنا کردن . سربازها مثل فنر از جعبۀ شان بیرون پریدند و پشت سر هم رژه می رفتند . هواپیما بالای سرشان به پرواز درآمد و کتاب با صدای بلند شروع به خواندن قصّه هایش کرد . جیمی گفت : « تو فوق العاد های . به من بگو کی هستی و از کجا آمد های . » شعبده باز گفت : « باشد . » بعد نشست روی صندلی کنار تخت جیمی . « اسم من . . . » در همین لحظه یک نفر در زد و شعبده باز از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد . اسباب بازیها دوباره ذغال شدند و به جاذغالی برگشتند . کاغذ های رنگی مچاله شدند و در یک چشم به هم زدن غیب شدند . در اتاق باز شد و مادر به همراه آقای دکتر وارد شدند . دکتر گفت : « سلام جیمی . حالت چطوره ؟ » مادر گفت : « کمی بهتر از قبل به نظر می رسد . جیمی چرا این قدر هیجان زد های ؟ » جیمی گفت : « هیچ کدام از شما تا به حال یک شعبده باز ندیده اید . امّا من دیده ام . » و بعد هر چه را دیده بود در مورد مرد عجیب و غریب برای مادر و آقای دکتر تعریف کرد . امّا آن ها هیچ کدام از حرف های پسرک را باور نکردند . یک دفعه جیمی یکی از خرگوش ها را دید که از بالای شومینه خودش را پایین انداخت و پرید روی تخت جیمی . جیمی گفت : « حالا باید حرف های من را باور کنید . مامان نگاه کن . یکی از آن خرگوش ها اینجاست . » جالب اینجاست که جیمی هنوز آن خرگوش را دارد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 25