مجله نوجوان 77 صفحه 6

داستان پهلوانی خسرو آقایاری پهلوان ملاعلی سیف شیرازی قسمت هفتم نزدیکی های غروب بود . بازار آهسته آهسته بسته می شد . دو نفر مأمور با لباس شخصی ، از دور ، حجرۀ پهلوان را زیر نظر داشتند . شاگرد حجره ، پشت دریها را انداخت و قفل و بست کرد ، پهلوان عبا را روی شانه هایش جابه جا کرد و از همسایه اش میرزا اسدالله خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتاد . دو نفر مأمور مخفی ، مثل سایه ، از فاصلۀ نه چندان دور پهلوان را تعقیب می کردند . به این ترتیب ، کسی امکان تماس گرفتن با پهلوان را نداشت . سر پیچ کوچه ، آقا تقی بدری ، از روبروی پهلوان پیدا شد و سلام گفت . پهلوان که منتظر فرصت بود ، با اشتیاق آقا تقی را در آغوش گرفت و گفت: - به به ، سلام آقا تقی ! چطوری پسرم؟ چند روزیه ندیدمت ، کجا بودی؟ پهلوان همان طور که با آقا تقی روبوسی می کرد ، آرام در گوش او گفت: - چیزی نگو ، به روی خودت هم نیار . دو نفر مأمور دنبال من هستن . از من که جدا شدی ، به همه اطلاع بده بعد از نماز مغرب ، حسینیۀ محلۀ بالاکفت (یکی از محلّه های قدیمی شیراز) . بعد هم با صدای بلند گفت: - خدا نگهدار باباجان ! سلام منو به حاج آقا برسون . دو مرد از هم جدا شدند . تقی بدری به طرف محلّه ها به راه افتاد و پهلوان راه خانه را در پیش گرفت . پهلوان که وارد خانه شد ، دو مأموری که در تعقیب او بودند خیالشان راحت شد . یکی از آن دو نفر کنار درختی ایستاد ، از زیر کتش بیسیمی را دراورد و با مرکز تماس گرفت: - الو مرکز ! پهلوان به خانه اش رفت . الان نیم ساعتی هست که به خانه رفته و در خانه را بسته . ما چه کنیم قربان؟ چی می فرمایید؟ صدایی از آن طرف به گوش رسید: - همانجا بایستید و خانه را تحت نظر داشته باشید . هرگونه ترددی که در خانۀ پهلوان شد ، یادداشت کنید و در گزارشتان بیارید . اگر موضوع مهمی هم بود ، بلافاصله اطلاع بدید . مأمور امنیتی هم ، خیلی رسمی گفت: - اطاعت می شود قربان ، خاطرتان جمع باشه . بعد روبه همکارش کرد و گفت: - گاومان زائید . تا صبح باید اینجا کشیک بدیم . دو مأمور سرگرم صحبت کردن بودن که پهلوان از پشت بام خانه های همسایه ها به کوچۀ پشتی رفت و به طرف حسینیۀ محلۀ بالاکفت به راه افتاد . گزارش هایی که هر لحظه مأموران امنیتی سطح شهر ، توسط بیسیم به رئیس نظمیه مخابره می کردند امیدوارکننده بود: « در حسینیه های بزرگ شهر ، هیچ خبری نیست . چراغ حسینیه ها خاموش است و در های آن ها بسته است . شهر درنهایت آرامش است و مردم در خانه های خود ، خسته از کار روزانه استراحت می کنند . » رئیس نظمیه به خاطر اقدامات به موقع و مؤثّر خود ، بسیار خوشحال بود و به خود می بالید . پهلوان ملاعلی عبایش را به سرش کشیده بود و آرام ، به طرف حسینیۀ محلۀ بالاکفت می رفت . چشمش به بلندی باباکوهی افتاد ، چراغی از دور سوسو می زد . دلش پر می کشید . حتماً کربلایی قاسم و پسرانش بودند که زیر پرچم سبزشان ، نوحه می خواندند و عزاداری می کردند . سینه زن های هیئت های مختلف شهر ، یکی یکی در پناه تاریکی شب ، خود را حسینیۀ محلۀ بالاکفت می رساندند . یک ساعت از مغرب گذشته ، جمعیت بی شماری درحسینی و کوچه های اطراف جمع شده بود . بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء آخوند کوچیکه به منبر رفت و برنامۀ منع عزاداری دولت را برنامه ای یزیدی خواند و مردم مسلمان را به مقاومت و مقابله با این برنامه ضدّ دینی دعوت کرد . بعد هم ذکر مصیبت خواند و جمعیت بعد از نوحه خوانی و سینه زنی مفصّل در حسینیه و خیابان های اطراف ، پراکنده شدند و همه به خانه هایشان رفتند . صبح اول وقت جیپ ارتشی سرهنگ غفاری که وارد نظمیه شد ، فریاد ایست خبردار نگهبان درب اصلی در فضای پاسگاه پیچید . افسران و درجه داران و سربازان به سرعت به صف ایستادند . افسرانی که در ساختمان اصلی بودند هم برای شرکت در مراسم صبحگاه با عجله خود را به حیاط رساندند . سرهنگ سینه اش را جلو داده و شقّ و رق با قدم های محکم راه می رفت . توی صورت تک تک افسران زل می زد و ابروهایش را درهم می کشید . بعد به جایگاه رفت و مقابل پرچم ایستاد . آن روز سرهنگ در مراسم صبحگاه ، سخنرانی جانانه ای کرد و از وطن پرستی و شاه دوستی ، جانفشانی در راه شاه و میهن و افسران و درجه داران وظیفه شناسش ، که در راه شاه جان فدا می کنند حرفها زد . سر آخر هم آزادباش داد و به اتاقش رفت و بلافاصله ، مأموران شب قبل را برای دادن گزارش مکتوب به دفترش احضار کرد . سرهنگ پشت میز کارش نشسته بود و افسران ، در دو صف مرتب ایستاده بودند و هر یک ضمن اینکه گزارش از رو به راه بودن اوضاع می دادند ، گزارش مکتوب خود را نیز تقدیم افسر فرمانده می کرند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 6