مجله نوجوان 77 صفحه 25

گلدونه کنکور در فنجان قهوه نزدیک کنکور بود . دقیقاً یک ماه وقت داشتم و هزار جور آرزوی رنگ و وارنگ . درست و حسابی درس نخوانده بودم . آرزوی دانشجو شدن آنقدر برایم پر رنگ بود که مجالی برای درس خواندن باقی نمی گذاشت . تا کتابها را باز می کردم و یک خط درس می خواندم ، هزار جور فکر و خیال به سراغم می آمد . گاهی وقتها امیدوار بودم و گاهی وقتها خیلی خیلی ناامید . وقتهایی که امیدوار بودم خودم را در لباس یک دانشجو می دیدم که گاهی پزشکی می خواند و گاهی دندانپزشکی . چه جشنهایی که برایم نمی گرفتند و چه کسانی که حسودی نمی کردند و از غصه دق دلشان در نمی آمد ! وقتهایی هم که ناامید بودم ، فکر و خیال قبول نشدن به سرم می زد . هزار جور کلاس رفته بودم ! از مشاورۀ روانشناسی گرفته تا کلاس سرعت تست زنی . اما فکر به نتیجه آنچنان من را با خودش درگیر کرده بود که ساعتها می گذشت و من به یک خط از کتاب زیست شناسی ام زل زده بودم . همه فکر می کردند من جزو 10 نفر اول کنکور می شوم چون سال های قبل درسهایم خوب بودند ، آن سال هم مدام در اتاقی در بسته کتاب به دست داشتم ولی هیچکس نمی دانست که من آنقدر درگیر نتیجه امتحان شده ام که هیچ تمرکزی روی درسهایم ندارم و هوا حسابی پس است . داشتم می گفتم ، یک ماه بیشتر به کنکور نمانده بود و من از برنامه ای که اول سال برای خودم ریخته بودم ، حدود 8 ماه عقب بودم . فرصت خیلی کمی بود . بنابرانی یک روز تصمیم گرفتم با دقت وضعیت خود را مرور کنم و . . . نتیجه خیلی بد بود ! از درس های سال گذشته چیز های گنگی در ذهنم بود و تسلطم را کاملاً از دست داده بودم . حالا دیگر خودم به خوبی می دانستم که آن سال قبول بشو نیستم و همان یک نخود هوشی هم که می توانستم برای بهره گیری از یک ماه باقی مانده از آن استفاده کنم ، کاملاً محو شده بود . تلفن را برداشتم و به مهری ، دوست صمیمی و رقیب درسی ام تلفن زدم ! مهری این روزها اصلاً وقت نداشت . او مدام درس می خواند و اولش می خواست زود از دست من خلاص شود ولی وقتی متوجه حال و روزم شد ، تصمیم گرفت کمی برایم وقت بگذارد . من همه چیز را برای مهری تعریف کردم و او در سکوت گوش کرد و بالاخره با صدایی بسیار آرام گفت: « راستش را بخواهی من هم درست وضعیت تو را دارم ! » تازه اینجا بود که سر درد دل مهری باز شد و من فهمیدم دوست بسیار درسخوانم هم درست مثل من آنچنان درگیر فکر و خیال های نتیجۀ کنکور شده که وقت را مثل آب خوردن از دست داده . از آنجا به بعد من و مهری تصمیم گرفتیم با هم باشیم . درست از فردای همان روز ، روز اول تصمیم گرفتیم به دیدن خانمی برویم که یکی از همکلاسیهایمان از او تعریف می کرد . او یک فالگیر بود که دوستمان می گفت نه فقط سرنوشت آدمها را در فنجانشان می بیند ، بلکه می تواند آن سرنوشت را تغییر دهد . ما از ساعت کلاس زبانمان زدیم و پرسان پرسان به خانۀ خانم فالگیر رفتیم . آنقدر شلوغ بود که نگو ! ما وقت قبلی نداشتیم بنابراین منشی خانم فالگیر ما را در لیست فوریها قرار داد و دو برابر از ما پول گرفت و هر دوی ما را هم به اتاق فالگیر فرستاد . ما قهوۀ تلخ را نوشیدیم و فنجان هایمان را برگرداندیم . خوش به حال مهری که از همان اول آنچه دلش می خواست را شنید؛ خانم فالگیر به او گفت اگر از چشم حسودها به دور باشد به آرزوهایش می رسد و نیّتش برآورده می شود . مهری نگاه چپی به من انداخت و من که می دانستم متهم شده ام ، سر به زیر انداختم . بعد نوبت من شد . خانم فالگیر به من گفت که با یکی از آشناهایمان ازدواج می کنم و طلاق می گیرم و همۀ این اتفاقات در همین یکی دو ماهه می افتد ! چند ساعت بعد ، من ، تنها ، طرد شده به جرم حسودی و با جیب های خالی به طرف خانه می رفتم . آن شب تا خود صبح نخوابیدم . هر چه حرف های خانم فالگیر را بالا و پایین می کردم به این نتیجه می رسیدم که اشتباه کرده . اصلاً مگر او چه توانایی خارق العاده ای داشت که از آیندۀ من و مهری خبر داشته باشد؟ ترس برم داشته بود . احساس می کردم خدا را ناراحت کردم . برای همین دست و صورتم را شستم و قید خوابیدن را زدم و برای آخرین بار وضعیتم را مرور کردم به خودم یادآوری کردم که در طول سالها خیلی خوب درس خوانده ام و یک ماه گرچه معجزه نمی کند ولی می تواند نتیجۀ امتحانم را قابل قبول تر کند . یک برنامۀ فشرده برای خودم ریختم و شروع به درس خواندن جدّی کردم ، چند باری هم به مهری تلفن زدم ولی او از جواب دادن طفره می رفت . مهری حرف های خانم فالگیر را خیلی جدّی گرفته بود . . . من همان سال در دانشگاه پذیرفته شدم و مهری ماند . برای همین همیشه عذاب وجدان دارم ، کاش آن شب به مهری تلفن نزده بودم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 25