مجله نوجوان 79 صفحه 26

داستان ترجمه فرزانه فخریان ناو اژدربر وقتی کلاس پنجم بودم ، پیشاهنگان مدارس مسکو تصمیم گرفتند برای سخت ناو اژدربر پول جمع کنند . به ما لیست های کمک با حاشیه های چاپی زیبا دادند . هر پیشاهنگی می بایست به همه ساکنان ساختمانشان سر می زد . من مطمئن بودم که ساختمان بزرگ ما مرا دست خالی نمی گذارد . خانه ما به " خانه چاپچی ها " معروف بود ، ساکنین اصلی آن را کارگر های چاپ تشکیل می دادند . مردم سیاسی و با سواد و اهل مطالعه که بسیاری شان در انقلاب و جنگ داخلی شرکت کرده بودند . البته بودند همسایگان دیگری که در ساختمان ما ، آپارتمان های بزرگ را در اختیار نداشتند . آن ها را مجبور کرده بودند که تنگ تر و نزدیک تر به هم زندگی کنند . عصر رهسپار شدم ، صمیمی و جدی بودم و علاقه شدیدی به وظیفه ام داشتم . تا همین الان به خاطر دارم که چهره های نحیف و رنگ پریده ، سرفه خشک با احتیاط ، چشم های دقیق و صدا های گنگ ، پرسشگر این بودند که ناو ، چرا و با چه هدفی ساخته می شود ؟ اغلب ، گفت و گو در هال یا آشپزخانه انجام می شد ، جایی که همه ساکنین آپارتمان جمع می شدند : خانواده های اصلی ، زنها و بچه های آن ها و دوستان هم محله ای من و گاهی دشمنان من که به احترام کاری که من را نزد آن ها کشانده بود ، مؤدبانه رفتار می کردند . خانواده های کارگران همه کمک می کردند ، البته نه خیلی ، در حد امکان ، اما من می فهمیدم کسی که 20 کوپک داده ، خسیس تر از کسی که 50 کوپک داده نیست . در آن وقت نمی توانسته بیشتر از این بدهد . گاهی زنها هم با 3 یا 5 کوپک پول که از خرج روزانه برایشان باقی مانده بود ، کمک می کردند . آن ها این پول را به نام خودشان درج کرده و در لیست نیز امضا می کردند . من این در را قبلاً زده بودم . تا جایی که یادم می آمد اینجا نباید در می زدم . اینجا " والیا گرونسکایا " زندگی می کرد . پنج شش سال پیش پدربزرگم را که دکتر است ، به بالین دختر بچه مریضی خواستند . به نظر می آمد دختر بچه دیفتری داشته باشد . او داشت خفه می شد . پدربزرگ که دکتر باتجربه و خوبی است ، هر کاری که لازم بود کرد و زندگی مریض را نجات داد . دختر بچه ، مخلوقی افسانه ای بود که من از دور و در سکوت ، او را تحسین می کردم . چندین دفعه با لذت تماشا کرده بودم که چه طور او را از مهمانی یا گردش می آوردند . گندم گون و سرخ رو ، چشم آبی ، با وقار و متلون ، بیگانه با محله ما ، بیگانه با من و دوستانم ، با همه کارهایمان ، دوستی مان ، دشمنی مان و البته به همین خاطر ، جذاب تر . به احترام ساکنین برجسته ساختمانمان ، پدربزرگ برای معالجه پولی دریافت نمی کرد . از والدین والیا گرونسکایا هم پولی نگرفت . خانواده گرونسکایا تصمیم گرفتند پاداش پدربزرگ را از طریق نوه اش بدهند ، بنابراین مرا برای مهمانی روز تولد والیا دعوت کردند . برای این روز از کت قدیمی پدر برای من یک دست لباس دوخته شد و من با در دست داشتن بهترین نسخه کتاب " کودکی ، نوجوانی و جوانی " تولستوی ، در روز و ساعت مقرر وارد آپارتمان شدم . گمان نمی کردم در جهان چنین تجمل و شکوهی وجود داشته باشد . تعداد زیادی آینه ، مبل های با شکوه و تابلو های دیواری قابل تحسین که یکی از آن ها والیا را در کنار گلدان زیبایی نشان می داد . نمی دانم آن جا چند اتاق داشت ، به نظرم 100 اتاق . من کور و کر و به شدت شیفته ، حالت هذیان داشتم . با این حال توانستم بفهمم که در مقایسه با بچه های دیگر ، خیلی بد لباس پوشیده ام و خیلی احساس حماقت کردم . تمام وقت ، والیا را مثل سایه دنبال می کردم . شاید او می خواست با دوستان یا پسر بچه های آشنایش صحبت کند ، اما دقیقاً زمانی که او به یکی از آن ها نزدیک می شد ، من به سرعت با سرسپردگی و هواخواهی بیهوده ام ، در کنارش ظاهر می شدم . وقتی بازی می کردیم ، من باید آواز می خواندم . اگرچه عمه والیا سه بار شروع به نواختن کرد : " کاج کوچولو در جنگل متولد شد . . ." تا مدت زیادی نمی توانستم شروع کنم . سرانجام تصمیم گرفتم و آرام و مصنوعی شروع به خواندن کردم :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 79صفحه 26