خواب در جهنم قسمت اول نویسنده آلفرد هیچکاک مترجم: مهرک بهرامی
دکتر " ترالدی " روانکاو معروف ، آرام گفت : " مشکل شما چیه آقا ؟ "
" کاوندر " غرغرکنان جواب داد : " بی خوابی! "
- هان ؟ چه طور ؟ می شود بیشتر توضیح بدهید ؟!
- اوه ، بی خوابی که شاخ و دم ندارد ، دکتر! من نمی توانم بخوابم . ماههاست که نخوابیده ام .
پزشک روانکاو قدری دماغ هویجی اش را خاراند و زیر لبی خندید ، بعد گفت : " خیلی از مردم همین حرف را می زنند . بعضی ها ادعا می کنند که اصلاً هیچ وقت چشم بر هم نگذاشته و حتی یک چرت خرگوشی نیز نزده اند! این البته درست نیست ، فقط به نظرشان می آید . حالا شما . . ."
" کاوندر " سخن او را برید : " خب ، من ، در واقع گاهی وقتها می خوابم . شاید یک یا دو ساعت . ولی کافی نیست . نه ، فکر می کنم کم است . باید علتش را جستجو کنیم . "
دکتر یک دفترچه یادداشت پیش کشید ، سپس به نیمکت روکش چرمی و بزرگی اشاره کرد و گفت : " بیایید مسائل جزئی را از جلوی پا برداریم ، آن وقت مفصلاً صحبت کنیم . "
" کاوندر " جزئیات را به او گفت :
نام : چارلز کاوندر
سن : 36 سال
شغل : مدیر اجرایی یک شرکت کشتیرانی و مسافربری
وضع خانوادگی : مجرد ، نه! بیوه .
دکتر ترالدی ابرویی بالا انداخت و پرسید : " خانمتان در جوانی فوت کرده است ؟ "
کاوندر غرید : " بله ، در یک حادثه ناخوشایند . "
- چه جور حادثه ای ؟
- آیا قضیه اهمیت دارد ؟
- ممکن است داشته باشد .
کاوندر آهی کشید و سپس افزود : " یک آتش سوزی . "
مرد جوان چشم بر هم نهاد . سیگاری چاق کرد و خاموش ماند . روانکاو گفت : " تعریف کنید . من گوش می دهم . ما دکترها موجودات صبوری هستیم . "
کاوندر به شرح ماجرا پرداخت : " انگار واقعه همین دیروز اتفاق افتاده است . هنوز صحنه هایش مقابل چشمم می رقصد و گاه دست خوش کابوس می شوم . نیمه شب بود . یک شب سرد و بارانی اوایل زمستان . من و همسرم " لیندا " غرق خواب بودیم . همه چیز خانه کوچکمان در " گرس هاتیس " را خوب به یاد دارم . . .
بله ، گویا بخاری گازی عیبی پیدا کرده بود . ما بخاری قابل حملی داشتیم که در مواقع اضطراری از آن استفاده می کردیم و این بخاری را روشن داخل اتاق خواب گذاشته بودیم . نمی دانم چگونه پرده ای آتش گرفت . این چیزی بود که کارشناسان بعداً گفتند . "
کاوندر محض احتیاط از عادت سیگار کشیدن خودش در بستر که احتمال داشت موجب بروز حریق شده باشد ، ذکری به میان نیاورد و سپس افزود : " هیچ کداممان بیدار نشدیم تا وقتی که تمام اتاق تبدیل به جهنمی از شعله و دود شده بود .
همه چیز در آتش می سوخت ، همه چیز . من توی دود غلیظ به زحمت می توانستم چیزی ببینم . " لیندا " را صدا زدم اما جواب نداد . افتان و خیزان و سرفه کنان به طرف در رفتم ولی نتوانستم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 80صفحه 12