آن را باز کنم . دستگیره اش تکه ای فلز گداخته بود . آن وقت در حمام را یافتم و دیدم که نیمه باز است و فوری توی آن چپیدم . خودم هم نمی دانم چرا . شاید از روی غریزه . تقریباً دچار حالت غش و حمله شده بودم . در را به تندی بستم و دیوانه وار به تلاش و تقلا با پنجره پرداختم و آن را باز کردم و بیرون پریدم . ارتفاع زیاد نبود و من توی بوته های گل باغچه پای پنجره افتادم و صدمه ای ندیدم . فقط چند خراش جزئی برداشتم . همین که زمین را زیر پایم حس کردم ، گریختم و یک نفس تا سر جاده پایین تپه دویدم . بعد ایستادم و برگشتم به خانه نگریستم . همه چیز در میان کوه آتش و دود ناپدید شده بود . ساختمان کهنه و اسکلت چوبی آن ، مثل جهنم می سوخت . "
کاوندر سکوت کرد . او به اندازه کافی گفته بود : دکتر پرسید : " و شما همسرتان را در آن حادثه از دست دادید ؟ "
مرد ، سیگار دیگری با ته سیگار قبلی اش آتش زد و جوابی نداد .
پزشک سؤال کرد : " حس می کنید که مقصرید ؟ مشکلتان همین است آقای کاوندر ؟ "
- خیر!
پزشک گفت ؟ " اما این غیر عادی است . حتی اگر شما تنها کار عاقلانه را کرده باشید و حتی اگر فرصتی برای نجات همسرتان نداشتید ، باز حتماً کمی احساس قصور می کنید . هر چه باشد شما زنده اید . "
کاوندر آهسته گفت : " موضوع این نیست . من می دانم که مقصر نبودم و خودم را سرزنش نمی کنم . چیزی که آن مرد می گوید اهمیتی ندارد . "
- کدام مرد ؟
- " جک فلچر " برادر " لیندا " .
- برادر خانمتان ؟
- بله .
مرد جوان سیگارش را خاموش کرد و بلافاصله سیگار دیگری آتش زد ، سپس گفت : " او کسی است که باید شما را ببیند دکتر . آن مرد بیشتر از من به روانکاو احتیاج دارد . "
- چه طور ؟ از کجا می دانید ؟
- او دیوانه است . چون عقیده جنون آمیزی پیدا کرده است و در مخیله اش افکار غریبی می جوشد!
- چه عقیده ای ؟ او شما را مسئول مرگ خواهرش می داند ؟
- بله .
- می دانید برای چه ؟
کاوندر شانه ای بالا انداخت : " چه طور بدانم ؟ من هرگز این مرد را ندیده ام . حتی نمی دانم چه شکلی است . وقتی این حادثه اتفاق افتاد ، او میلیونها مایل دورتر بود . اما طوری حرف می زند که پنداری شخصاً در صحنه حادثه حضور داشته! "
- او کجا بود ؟
- در " دنور " توی یک بیمارستان نظامی . از هشت ، نه سال پیش و زمان جنگ ویتنام ، آن جا به سر می برد . طبعاً خبردار شد که " لیندا " مرده است . جریان آتش سوزی شبانه را در روزنامه ها خواند و فکر می کنم از همین جا آن عقیده جنون آمیز به کله اش راه یافت . بعضی مطبوعاتی ها چیز های غیر منصفانه ای نوشتند .
- او چه عقیده ای دارد ، آقای کاوندر ؟
- مردک می گوید من جان خودم را در برده ام و گذشته ام که " لیندا " بسوزد! و این طور فکر می کند . خودش از بیمارستان طی نامه ای به من نوشت . یک نامه واقعاً جنون آمیز ، ولی متأسفانه کاغذ را ندارم ، انداختم دور . یارو حرف های عجیبی زده بود .
- و این مرد حالا کجاست ؟
کاوندر سیگارش را خاموش کرد و جواب داد : " به شهر برگشته است . دو ماه پیش آمد . "
دکتر ترالدی سری جنباند و پرسید : " هیچ وقت با شما تماس گرفته ؟ "
- یک مرتبه ، تلفنی .
- چی گفت ؟
- همان چیزی را که انتظارش را داشتم ، تا می توانست فحش داد ، ناسزا گفت و حتی تهدید کرد .
- تهدید به خشونت ؟
کاوندر جواب نداد . دکتر پرسید : " موضوع را به پلیس گفته اید ؟ "
- خیر .
- چرا ؟
- نمی دانم .
کاوندر بلند شد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد و گفت : " نگاه کنید ، مردک دیوانه است . او به خواهرش خیلی نزدیک بود . آن دو پدر و مادر نداشتند و با هم بزرگ شدند . متوجه هستید ؟ من او را به خاطر آشفته و عصبانی بودن از مرگ تنها خواهر و خویشاوندش در دنیا ، سرزنش نمی کنم . فقط او اشتباه می کند . می فهمید ؟ اشتباه مطلق . من نمی توانستم زنم را نجات بدهم ، " جک فلچر " آن جا نبود دکتر و نمی داند وضعیت چه جوری بوده . خانه مثل جهنم بود . دوزخ حقیقی . شرط می بندم که " لیندا " قبل از بیدار شدن من مرده بود . سوخته ، جزغاله . . ."
عرق سردی از شقیقه های کاوندر می ریخت . دکتر ترالدی با لحن تسلی بخشی گفت : " شما مجبور نیستید خودتان را پیش من تبرئه کنید . پزشک روانکاو قاضی و دادستان نیست . "
- چرا نمی توانم بخوابم دکتر ؟ اوایل یعنی بعد از واقعه آتش سوزی خوب می خوابیدم .
ترالدی جواب داد : " شما ته دلتان از " جک فلچر " وحشت دارید و این ترس نمی گذارد خواب به چشم شما بیاید . "
- هوم! شاید . احتمالاً بله ، ممکن است همین طور باشد . پس من حالا چه کار کنم ؟
پزشک گفت : " هیچی ، ما باید یک طوری این ترس و وحشت را از وجود شما بیرون برانیم آقا .
ادامه دارد . . .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 80صفحه 13