مجله نوجوان 80 صفحه 22

مسجد در سه حکایت از مثنوی گلدسته به شانه های مسجد دستی است که بر دعا گرفته خلیل جوادی چه بیت زیبایی! انگار هر مسجدی دستهایش را به آسمان بلند کرده و دعا می کند . اگر اهل جست و جو باشید ، در میان گنجینه بی پایان شعر فارسی نمونه های فراوانی از این بیانات شاعرانه درباره مسجد پیدا می کنید . اما امروز می خواهیم سه حکایت از مثنوی معنوی مولانا را درباره مسجد با هم بخوانیم . در دفتر چهارم مثنوی حکایت دیدار روزانه حضرت سلیمان علیه السلام از مسجدالاقصی آمده است . هر صباحی چون سلیمان آمدی خاضع اندر مسجد اقصی شدی نو گیاهی رسته دیدی اندرو پس بگفتی نام و نفع خود بگو هر صبح حضرت سلیمان علیه السلام برای عبادت و ارشاد مردم به مسجد می رفت و چون گیاهی تازه می دید که در محوطه مسجد روییده است ، از گیاه می پرسید که نام تو چیست و چه خاصیتی داری ؟ گیاه تازه روییده ، خود را معرفی می کرد و خاصیتها و منافع و ضرر های خود را می گفت و پزشکان آن ها را از حضرت سلیمان می آموختند و یادداشت می کردند . مولانا می گوید که علم نجوم (ستاره شناسی) و طب (پزشکی) ، از وحی و آموزش های انبیاء خداست . این نجوم و طب ، وحی انبیاست عقل و حس را سوی بی سو ، ره کجاست ؟ به هر حال روزی حضرت سلیمان گیاهی سر سبز را که تازه در محوطه مسجد روییده بود ، می بیند و از او می پرسد که نامت چیست ؟ گفت : نامت چیست بر گو بی دهان گفت : خروب است ای شاه جهان گفت : اندر تو چه خاصیت بود ؟ گفت : من رستم مکان ویران شود من که خروبم خراب منزلم هادم بنیاد این آب و گلم پس سلیمان آن زمان دانست زود که اجل آمد سفر خواهد نمود و حضرت سلیمان از روییدن گیاه " خروب " متوجه می شود که اجل او سر آمده است و به زودی عمرش به پایان خواهد رسید . حکایت بعدی ، داستان مسجدی است که هر کس در آن می خوابید ، صبح جسدش را پیدا می کردند و مردم نام آن را " مسجد مهمان کش " گذاشته بودند . یک حکایت گوش کن این نیک پی مسجدی بد بر کنار شهر ری هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم که نه فرزندی شدی آی شب یتیم مردم می گفتند که در آن مسجد طلسم و جادو و جن و پری هست . تا آن که یک روز مردی شجاع و عاشق تصمیم می گیرد که در مسجد بخوابد و هر چه مردم نصیحتش می کنند ، نمی پذیرد و می گوید من از جان گذشته ام . مرد شجاع در مسجد می خوابد و نیمه شب صدای ترسناکی می آید و او را تهدید می کند که " الان به سراغت خواهم آمد . " پنج بار این تهدید تکرار می شود امان آن مرد عاشق نمی ترسد : برجهید و بانگ برزد کای بیا حاضرم اینک اگر مردی بیا در زمان بشکست ز آوار آن طلسم زرهمی ریزید هر سو قسم قسم آن مرد با شجاعت تمام فریاد می زند : " من حاضرم ، اگر مردی بیا جلو ." و همین شهامت او باعث می شود که طلسم بشکند و سکه های طلا بر زمین بریزد و آن مرد تا سحرگاه سکه های طلا را از مسجد بیرون ببرد . مولانا می گوید در جان و دل ما گنج های طلا هست و ما اگر شجاع باشیم و فرمان خدا را اطاعت کنیم ، طلسم ترس می شکند و آن گنجها آشکار می شود . آن هم سکه های طلایی نام خدا بر آن ها نقش بسته است و هیچ وقت از ارزش آن ها کم نخواهد شد و رونق و ارزش این سکه ها همیشگی است . یک حکایت زیبای دیگر در دفتر اول مثنوی است ، درباره اولین منبری که در مسجد مسلمانان ساخته شد . پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در مسجد ، به یکی از ستون های چوبی تکیه می دادند و برای مردم سخن می گفتند . بعدها برای این که مردم سخنان زیبای پیامبر را بهتر بشنوند ، منبری چند پله ای برای مسجد ساختند . مولانا می گوید آن ستون چوبی از دوری پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ، مانند انسان ناله می کرد و مردم اسم آن ستون را ، حنانه ( یعنی ناله کننده) گذاشتند . گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون ؟ گفت : جانم از فراقت گشت خون مسندت من بودم از من تاختی بر سر منبر تو مسند ساختی گفت : می خواهی تو را نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند ؟ یا در آن عالم تو را سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد ؟ گفت : آن خواهم که دایم شد بقاش بشنو ای غافل کم از چوبی مباش آن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دین اسماعیل امینی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 80صفحه 22