مجله نوجوان 82 صفحه 24

ماهی ها حمید قاسم زادگان باور کردنش مشکل بود سر سفره هفت سین داخل تنگ نسبتا بزرگ دو ماهی این طرف و آن طرف رفتند . به آنها خیره شدم و صورتم را مقابل تنگ گرفتم خاله زری در اطراف سفره با دقت در حال چیدن هفت سین بود . سرکه و سیب سماق و سنجد و چند سکه و سبزی در تمام فامیل همه معتقد بدند سبزی عید خاله زری برکت زیادی دارد به من اشاره کرد فهمیدم دنبال سین هفتم می گردد . معطل جواب من نشد و با غرولند های نامفهوم خودش از اطاق بیرون رفت . خاله زری لال به دنیا آمده بود با پدر بزرگم تنها زندگی می کرد . فقط مادرم خدا بیامرز مادربزرگم بودند که همه حرفهایش را می فهمیدند مادرم با قرآن جلد زیبای پدر بزرگ وارد شده و آن را وسط س فره گذاشت چشمم را از تنگ برداشتم و گفتم مامان این ماهی ها رو دیدی ؟ رنگشون سبزه مادر با لبخند گفت سبز ؟ باز خیالات به سرت زد پسرم ؟ ببین تنگ ماهی کنار ظرف سبزی است رنگ ها رو قاتی کردی با انگشتهایم اندازه گرفتم ظرف جوانه های سبز شده گندم را با تنگ ماهی هفت انگشت فاصله داشت . برعکس سیب های سرخ به آنها نزدیک تر بود . دوباره پرسیدم مامان این ماهی رو از کجا خریدیدی مادرم زیر لب دعا می خواند و شمع های سفر را روشن می کرد آرام گفت من نخریدم خاله زری از بازارچه خرید خاله زری با سین هفتم که سمنو بود به هم راه یک ساعت وارد شد و آن ها را وسط سفره گذاشت . خنده ام گر فت با تاکید بر کلماتی که به کار می بردم به خاله گفتم با این ساعت که شد سفره هشت سین حدود یک ساعت تا تحویل سال مانده بود . خاله زری بی تفاوت به حرف من ساعت را از جمع سین های معروف سفره عید خارج کرد و آن را در کنار یکی از شمع های روشن گذاشت حال عجیبی داشتم . احساس می کردم امسال با سال های قبل خیلی فرق دارد . خاله چادر نماز سفیدش را روی سر انداخت و برای وضو گرفتن به کنار حوض کوچک خانه رفت . دوباره به ماهی ها نگاه کردم باورش مشکل بود . سبز بودند سبز سبز مادر گفت حسابی باورت شده که این ماهی ها سبز هستند خاله با قرآن کوچک خودش وارد اتاق شد در جواب ماد رم گفتم کاش به جای دیروز امروز روز تولدم بود مادرم لبخندی زد زمزمه کرد یا محول الحول و الاحوال . . اتفاقا امروز را که به سن تکلیف رسیده ای روز تولدتو حساب می کنیم . خوبه ؟ حالا زود برو وضو بگیر تا نماز روز اول وقت بخوانی صدای در حیاط آمد بلافاصله گفتم می توانم کنار سفره نمازم را بخوانم ؟ از اطاق که بیرون آمدم بابام و پدر بزرگ را توی حیاط دیدم . خواستم نایلون توی دستهایشان را بگیرم اما قبول نکردند . تحویل سال ده دقیقه بعد از اذان ظهر بود . بعد از گرفتن وضو وارد اطاق شدم . خاله زری داشت برایم جانماز زیبایی را کنار سفره پهن می کر . بابابزرگ و مادرم لبخند می زدند . بابا کادویی را که نشان می داد چند کتاب است به دستم داد و رویم را بوسید . خم شدم و هدیه بابا را گوشه جانماز گذاشتم . بوی عطر آشنای بارگاه امام رضا علیه السلام که پارسال سال تحویل را در بارگاهش گذرانده بودیم از جانماز احساس می شد . به سفره خیره شدم . نگاهم با نگاه ماهی های سبز یک لحظه تلاقی کرد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 82صفحه 24