مجله نوجوان 83 صفحه 8

اسکلت قسمت اول نویسنده : آلفرد هیچکاک مترجم : مهرک بهرامی هوا گرم و کار باغبانی سخت و خسته کننده بود اما « لورنا پاول » احساس شعف فوق العاده ای می کرد و بیل به کف باغچه کوچکش می زد و خاک های نرم و مرطوب آن را زیر و رو می کرد . لورنا به گل های لاله و رز زیبایی می اندیشید که تا چند روز دیگر شکفته می شدند و عطر روح نواشان در فضای حیاط و خانه می پیچید و او می تـوانست به وسیلة آن ها جایزة ده هزار دلاری نمایشگاه گل های فصل را تصاحب کند . « چارلی فوربس » پستچی پیر دهکده ، در حالی که به پرچین بلند حیاط تکیه داده بود و به فعالیت بی سابقة لورنا می نگریست ، آرام پرسید : - هنوز تمام نشده ، هان ؟ لورنا ذوق زده جواب داد : « اوه ، نه آقای « فوربس » . ولی می شود . چیز زیادی باقی نمانده . می بینید گل های اطلسی من چه سریع رشد می کنند . ؟ » - بله . - همه اش از برکت وجود این آفتاب گرم و درخشانی است که ما داریم . پیرمرد خندید و تحسین کنان گفت : - شاید اما به هر حال شما معجزه کرده اید خانم « پاول » . آن « والی برچ » نادان صاحب قبلی خانه سالیان سال چیزی جز آشغال توی باغچه نکاشت . زن سری جنباند و گفت : « وقتی من آمدم این جا باغچه پر از زباله و کثافت بود . راستی آقای « برج » چه کار می کند ؟ خیلی وقت است که او را ندیده ام فکر می کنم در شهر باشد . . . . » پستچی سالخورده غرّید « آره توی کافه ترباری « بارلو » یا زندان است آن جاها محل زندگی اوست . » زن و مرد پیر کمی دیگر پرحرفی کردند و بعد « چارلی فوربس » رفت و لورنا دوباره به جان باغچه افتاد . چند دقیقه گذشت ، ناگهان نوک بیلش به چیز نسبتاً سختی خورد و لورنا با یک فشار آن را از خاک بیرون انداخت . همین که شیئی خشن از زیر خاک نمایان شد ، لورنا پول جیغی کشید و لرزان و هراسان عقب رفت . آن جسم سخت ، اسکلت یک جمجمه بود . جمجمة یک انسان با حفره های خالی چشم و سوراخ دهان گشاد و بی دندان . پیر زن مدتی دست به دهانش گرفت و وحشت زده سر اسکلت را تماشا کرد . بعد به خود جرأتی داد جلو رفت و با احتیاط خم شد آن را برداشت و مرتعش و هراسان ، برد و توی سطل خاکروبه انداخت . ولی چنان ترسیده بود که دیگر نمی توانست به کارش ادامه دهد و برای نوشیدن یک فنجان چای به آشپزخانه رفت . دستهایش به شدت می لرزید و نمی ـوانست درست راه برود . همان روز عصر « لورنا » سری به مغازة دوستش « کلارامیکل » زد . کلارا باغبان ماهری بود ولی « لورنا » نمی خواست با او از گلها صحبت کند چون مقصود دیگری داشت . پس از قدری تعارف و احوال پرسی گفت : « کلارا ! تو یک بار سعی کردی چیزی دربارة « والی برچ » صاحب قبلی خانه ام به من بگویی ، این طور نیست ؟ » زن مغازه دار اخم کرد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 83صفحه 8