مجله نوجوان 86 صفحه 23

شعرهایی از راضیه رجایی چشمه ی خورشید ریختی بر دل من هرچه پریشانی را کاش صبحی برسد این شب طولانی را تویی آن چشمه ی جوشنده ی خورشید ، و ما مهر کردیم به مهرت همه پیشانی را ابر های کرم از چشم تو آموخته اند که چنین ریخته بر خاک ، فراوانی را ریختم بر قدمت هستی خود را بپذیر که کسی باز نگیرد دل قربانی را شوق هم صبحتی با تو مرا هست ، عزیز ! با تو می گویم اگر آنچه که می دانی را هیچ کس جز تو به خود راه نداده است مرا هیچ کس این من در معرض ویرانی را من که روشن تر از این صبح ، گواه آوردم باز خورشید جهان تاب خراسانی را نام او که می آید مثل رودها جاری ، مثل کهکشان روشن نام او که می آید می شود ، زبان روشن نام او که چون گلها در بهارها جاریست نام او که از عطرش دست باغبان روشن گرچه در زمین امروز جز غم و تباهی نیست گرچه هیچ خورشیدی نیست در جهان روشن گرچه زندگی را مرگ جرعه جرعه می نوشد پشت خواب ما تا صبح چشم کرکسان روشن گرچه که پدر دستش پیر و خسته و خالیست گرچه در دل مادر آتشی نهان روشن او می آید و فردا دور از این سیاهی ها روز های ما هم چون روز دیگران روشن او اگر بیاید نیست نابرابری دیگر آه می شود آن روز سهم عشق و نان روشن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 86صفحه 23