مجله نوجوان 87 صفحه 7

چه که می توانستند ، دوای شیر خنک و آب هندوانه و سکنجبین به خوردش دادند ، اما هیچ فایده ای نکرد. دیگر از دست صدرالحکما هم کاری ساخته نبود. مهدی خان و اهل خانه جز گریه و زاری کار دیگری نداشتند. دم دمای غروب بود که صادق و عبدالحسین و مرشد عباس به دیدار ابوالقاسم آمدند. بی حال تر از همیشه توی رختخواب افتاده بود؛ اما با دیدن دوستانش جان تازه ای گرفت. آهسته زیر گوش صادق گفت : "دلم تنگ شده ، امشب منو ببرید زورخونه ، می خوام شمع نذر کنم و دعا بخونم و از آقا امیرالمومنین طلب همّت و شفا بکنم." صادق نمی دانست چه کار بکند. بعد از مشورت با عباس و عبدالحسین ، حاج مهدی را راضی کردند که ابوالقاسم را با خودشان به زورخانه ببرند. دو نفری زیر بغل ابوالقاسم را گرفته بودند و او را که حالا دیگر مشتی پوست و استخوان بیشتر نبود ، روی زمین می کشیدند. ابوالقاسم بین راه یک بسته شمع خرید. داشتند به طرف زورخانه چال مسگرها می رفتند. بین راه ابوالقاسم ایستاد ، لحظه ای فکر کرد و رو به صادق گفت : "میخوام به همون گود خودمون بریم. همونجایی که پهلوون صفر برام دعا کرد ، منو به اُنجا ببرید." حال درستی نداشت ، نمی توانست روی پاهایش بایستد ، به دوستانش تکیه داده بود. صادق و عبدالحسین به ناچار ابوالقاسم را به طرف خرابه پشت کاروانسرا بردند. کنار گود روی زمین نشست. با کمی آب که برایش آوردند وضو گرفت و داخل گود رفت. دور تا دور گود شمع روشن کرد. حالا دیگر حال نشستن را هم نداشت ، روی خاک کف آلود افتاده بود سرش را روی خاک گذاشته بود و دعا می کرد. عبدالحسین مثل بچه ها زار می زد. ابوالقاسم همانطور که روی خاک افتاده بود و گریه می کرد گفت : "یا امیرالمومنین ، این شمعها را نذر شما کردم. کنار این گود که من آن را از همه جا مقدس تر می دانم. جایی که قدمگاه جوانمردی مثل پهلوون صفر بوده. امشب با تو عهد می بندم اگه از این بیماری نجات پیدا کردم ، به راستی و درستی در مسیر پهلوونی قدم بذارم و جوانمردی و گذشت را فراموش نکنم." همه دعا کردند و از امیرالمومنین شفای او را خواستند. نمی دانستند چقدر از شب گذشته و چند ساعت کنار گود نشسته اند و گریه کرده اند. پیکر نیمه جان ابوالقاسم را به خانه برگرداندند. حاج مهدی وقتی که پسرش را با آن حال دید ، به سرش کوبید و گریه کرد. ابوالقاسم دیگر با یک جسد فرقی نداشت. بدنش مثل زردچوبه زرد شده بود. گاهی تشنج می کرد و همه اعضا بدنش لغوه می گرفت. نفسش به سختی پایین و بالا می رفت. مهدی خان کنترلش را از دست داده بود و فریاد می زد و گریه می کرد. از صدای گریه و شیوه مهدی خان و بچه هایش ، اهل محل و همسایه ها به خیال اینکه ابوالقاسم تمام کرده هراسان به کوچه ریختند و خودشان را به خانه مهدی خان رساندند. جسد نیمه جان ابوالقاسم وسط حیاط کنار حوض افتاده بود و مهدی خان مثل دیوانه ها داور حوض می دوید و شیون می کرد : "پسرم از دستم رفت ، جونم ، پهلوونم از دستم رفت. مسلمونا بدادم برسید. یا حسین!" صادق و عبدالحسین هم بدنبال حاجی دور حوض می دویدند؛ اما تلاش آنها برای متوقف کردن مهدی خان بی فایده بود. بالاخره با کمک همسایه ها ، ابوالقاسم را به اتاق بردند و در رختخواب خواباندند. چند نفر از ریش سفیدهای محل مهدی خان را دور کرده بودند و او را دلداری می دادند. - (مهدی خان از شما بعید والله! شما که اینطور بی تابی کنید ، پس بقیه باید چه کار کنن. مرگ و زندگی دست خداس ، آدم باید به رضای خدا رضا باشه. بعدشم هنوز که چیزی نشده. جوونه ، قوت داره ، انشاءالله خوب میشه.) با خواهش عبدالحسین و صادق ، همسایه ها به خانه هایشان رفتند. آن شب به قدری از ابوالقاسم ناامید شده بودند که رختخوابش را به طرف قبله برگرداندند. مهدی خان اینقدر داد و بیداد کرده بود و خودش را زده بود که چند دقیقه بعد توی اتاق ابوالقاسم از حال رفت و خوابش برد، اما حاج خانم کنار بستر پسرش بیدار نشسته بود. با بادبزنی که در دست داشت آرام او را باد می زد. ادامه دارد.... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 87صفحه 7