مجله نوجوان 87 صفحه 25

رستم با شنیدن سخنان جویا سخت عصبانی شد و در حالی که فریاد می کشید ، مانند کوهی از آهن به طرف جویا حمله کرد. جویا با دیدن هیبت و یال و کوپال رستم ، پشت به او کرد و گریخت اما رستم رهایش نکرد و پشت سرش دوید. آنگاه با نیزه آنچنان ضربه ای به جویا وارد کرد که زره اش پاره پاره شد و از هم گسیخت. جویا نیز از دشت ضربه نقش بر زمین شد و دَردَم ، جان داد. شاه مازندران که اوضاع را این چنین دید به لشکریان و دیوانش دستور داد تا جنگ را شروع کنند و بر سپاه ایران بتازند. با فرمان شاه صدای شیپور و طبل بلند شد و دو لشکر با هم درگیر شدند. هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه گونه درفش زمین شد به کردار ، دریای قیر همه موجش از خنجر و گُرز و تیر و آواز دیوان و از تیره گرد ز غرّیدن کوس و اسب نبرد شکافید کوه و زمین بردرید بدانگونه پیکار و کین کس ندید همه جا پر از گُرز و تیغ و تیر بود و خون سراسر دشت را فراگرفته بود سپهدار رُستم یَل صف شکن ابا جانستان تیغ دشمن فکن نشسته به رخش اندرون همچو کوه در افکنده تن را به دیوان گروه به یک زخم ده سرفکندی ز دوش به نعره بکندی دل شیر روش ز گُرزش دل آسمان چاک شد ز گَردش فلک روی پُر خاک شد چهان پهلوان ، رستم که به قلب سپاه دشمن رفته بود ناگهان شاه مازندران را دید که در میان سپاه دیوان مشغول نبرد است. دل رستم از کینه آمد به جوش برآورد چون شیر شرزه خروش یکی نیزه زد بر کمر بند اوی ز گبر اندر آمد به پیوند اوی رستم که از شاه مازندران کینه به دل داشت ، به طرف او تاخت و با نیزه ای کمرش را هدف قرار داد و او را از اسب بر زمین افکند. اما ناگهان ، با جادویی حلقه ای از سنگ پیرامون شاه مازندران را فراگرفت. رستم که از دیدن آن جادو ، سخت به شگفت آمده بود. پیکر سنگین شاه مازندران را با خودش به عقب برد تا شاید بتواند جادوی او را باطل کند. اما هر چه تلاش کرد نتوانست آن سنگ را از پیرامون شاه مازندران جدا کند. پس آنگه نگاهی به شاه مازندران کرد و گفت : اگر این جادو را باطل نکنی ، با تبر این توده سنگی را در هم می کشنم و تو زیر آن قطعه قطعه خواهی شد. شاه مازندران با شنیدن حرفهای رستم هراسان شد و از ترس جانش ، جادویش را باطل کرد و از دل سنگ بیرون آمد. رستم نیز او را اسیر کرد و نزد کاووس شاه برد. کیکاووس با دیدن صورت پلید شاه مازندران به یاد روزهای تلخ زندان و رنجها و سختیهایی که در دوران اسارت کشیده بود ، افتاد. این بود که دستور داد دست و پایش را ببندند و هرچه زودتر سر از تنش جدا کنند. همه پهلوانان و دلیران از این پیروزی خوشحال شدند و یک هفته را با شادی و سرور سپری کردند. کاووس شاه که بار دیگر حکومت و قدرتش را بدست آورده بود ، رستم را نزد خودش فراخواند و به او گفت : من اینها را از تو دارم و اگر تو نبودی ، معلوم نبود که چه سرنوشتی داشتم. رستم که اوضاع را مناسب دید به کاووس گفت : من با راهنمایی و کمک پهلوانی به نام اولاد توانستم به این پیروزی دست یابم و شما را از چنگال دیو سپید برهانم. من با او عهد بستم که اگر مرا یاری کند پادشاهی مازندران را به او بسپارم و اکنون اولاد منتظر است تا من به عهدم وفا کنم. کاووس شاه با شنیدن حرفهای رستم ، بی هیچ درنگی همه بزرگان و مهتران را فراخواند و در حضور همگان اولاد را جامه شاهی پوشاند و بر تخت مازندران نشاند. بعد از آن کیکاووس یزدان را سپاس گفت و با سپاهش به ایران بازگشتند. پایان نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 87صفحه 25