مجله نوجوان 88 صفحه 8

داستان دنباله دار نویسنده : آلفرد هیچکاک مترجم : مهرک بهرامی ویلای کوهستانی قسمت اول ضربات ملایمی به در اتاق خورد و بعد ، « دیوید دنیس » از پشت در صدا زد : « لورا ! حاضری یا نه ؟ » چُرت جوان ، پاره شد و او با یک حرکت تند ، سیخ نشست و لرزید . هنوز جلوی آیینه بود و پیراهن خواب به تن داشت ولی طی چند دقیقۀ گذشته کابوس می دید ، خوابی ناخوش و عجیب . در عالم خواب مقابل دوربین فیلم برداری نقشی بازی می کرد اما ناگهان به نظرش رسید که عدسی دوربین تغییر شکل داده است و به چشم « جورج » تبدیل شده و مرد بدجنس چشمک می زند . چشمکی معنی دار ، موذیانه و شیطانی چنان که همیشه می زد . اما « جورج » مرده بود . پلیسها پنج سال پیش او را در حین سرقت مسلحانه کشته بودند ولی مرد خبیث گاه و بی گاه به خواب لورا می آمد و عذابش می داد . لورا در جواب « دنیس » گفت : « یک دقیقه صبر کن دیوید ! » او داشت خودش را برای شرکت در یک مهمانی مخصوص آماده می کرد . در ، آهسته باز شد و هیکل ریزه میزه « دیوید دنیس » مدیر تبلغات فیلم سازی فرموست در آستانۀ در ظاهر شد . مرد با نارضایتی گفت : « مثل این که فراموش کردی مهمان داری ! هان لورا ؟ همین طوری می خواهی روابطتت را با مطبوعات محکم کنی ؟ » - اوه ، نه ! دارم می آیم « دیوید » . متآسفم . من خیلی خسته ام . بهتر است هرچه زودتر بیایی . دوستی با این خبرنگارها به صرفه ات خواهد بود . تو را به خدا مواظب رفتار ت باش . بهانه دست کسی نده خب ؟ یک وقت حرف بدی نزنی و عصبانی نشوی ها اینها خیلی آسان می توانند ما را نابود کنند . - بسیار خوب دلواپس نباش . حالا برو « دیوید » ، می خواهم لباس بپوشم . ضمناً « هاری لاورنس » را با یک لیوان نوشیدنی بفرست بالا . من تا ده دقیقه دیگه پیش شما هستم . مدیر تبلیغات سری جنباند و رفت . لورا لین توی آیینه به خودش نگریست . او سی و پنج سال داشت اما هنوز جوان بود و مثل یک ستاره درجه اول سینما شهرت و مجبوبیتش هر روز بیشتر می شد و اکنون می توانست در هر فیلمی که دلش می خواست بازی کند و تا سقف یک میلیون دلار دستمزد بگیرد . لورا و تهیه کننده اغلب فیلمهایش ، « هاری لاورنس » قصد داشتند استودیویی تآسیس کنند و با کمک یکدیگر فیلم های موزیکال موفقی بسازند . « لورا » قبل از ورود به دنیای هالیوود ، فقط یک بازیگر درجه سه بود و با شوهر کمدینش ، « جورج گوردون » ، در تئاتر های سطح پایین شرق ، نمایش های کمدی اجرا می کردند . « جورج » مرد خوش گذران و بدطینتی بود که هر چه پول در می آورد ، صرف خوش گذرانی خود می کرد و پول های زنش را هم از او می گرفت و وقتی لورا مریض شد ، جورج ناجوانمردانه او را گذاشت و رفت تا عاقبت ، هنگام دزدی کشته شد . « لورا لین » که آن موقع نام دیگری داشت ، بعد از خواندن خبر مرگ شوهرش در روزنامه ها نفس راحتی کشید و وارد هالیوود شد و با کمک هاری لاورنس پله های نردبان ترقی و پیشرفت را پیمود و اینک برای خودش ستاره بزرگی بود . خیلی ها ، مخصوصاً خبرنگاران سینمایی ، می کوشیدند درباره گذشته او مطالب جالبی کشف کنند و جنجال به راه بیاندازند اما « لورا » و « هاری لاورنس » با زحمت زیاد توانسته بودند آن سوابق نامطلوب را پنهان نگهدارند . کسی با انگشت به در نواخت . لورا ار افکار دور و درازش بیرون آمد . این می بایست « لاورنس » ، همکار بی ریا و صمیمی اش باشد . لورا شادمانه رو برگرداند و گفت : « بیا تو هاری . » در باز شد ولی کسی که قدم به داخل اتاق نهاد ، « هاری لاورنس » نبود . مردی کوچک اندام ، عینکی و مو وزوزی بود . لورا لحظ های حس کرد قیافه این مرد به نظرش آشناست اما این احساس در خشم جوشانش محو شد و به تندی پرسید : « شما کی هستید ؟ برای چه این طور وارد اتاق من شدید ؟ » مرد با صدای کلفت و خش داری جواب داد : « خبرنگار « ایسترن پرس . » فقط یک مصاحبه کوچک می خواستم »؛ سپس در را بست و آهسته به اطراف اتاق پر زرق و برق نگاه کرد . لورا غرید : « من به دیوید گفتم که شما را در طبقه پایین خواهم دید . » « من فکر کردم تو ترجیح می دهی که تنها و خودمانی صحبت کنیم . لورا ؟ » لورا بر جا خشکید و دست روی قلبش گذاشت و با ناله گفت : « وای خدایا ، شما مثل اون ابلیس حرف می زنید . » - « چی ؟ من را چی صدا کردید ؟ » مرد عینک دسته شاخی و کلاه گیسش را برداشت ،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 88صفحه 8