مجله نوجوان 88 صفحه 27

کارشناسانی که این گونه مسائل را می فهمند ، آن چه کمر رژیم صهیونیستی را شکست ، همین پدیده « عملیات شهادت طلبانه » بود . در دیداری که زمستان سال 81 به همراه تعدادی از نویسندگان ایرانی با « سیدحسن نصرالله » داشتیم ، گفت : « این قرآن بود که ما را به این استراتژی رهنمون کرد . قرآن راجع به قوم یهود در جا های مختلف فرموده است که آنان از مرگ می ترسند و حریص ترین انسانها به زندگی هستند . . . » او می گفت : « به این نتیجه رسیدیم که اگر صدها تانک اسراییل را هم منهدم کنیم- که هرگز نمی توانستیم - برای آن ها زیاد اهمیت ندارد اما اگر یک نفر از سربازانشان کشته شود ، موجی از ترس و وحشت در میانشان ایجاد می شود و از ادامه جنگ باز می مانند . » در مسیر جاده بیروت به جنوب ، نشان های فراوانی از این شهدای استشهادی دیده می شود ، مانند « شهید احمد قصیر » که اولین شهید استشهادی حزب الله بود که در آبان سال 61 با حمله به مقر فرماندهی اسراییل در شهر « صور » 76 نفر از نظامیان دشمن را کشت و امروز به نامش خیابانی در تهران است یا برادرش شهید « حسن قصیر » ، شهید « علی صفی الدین » ، شهید « ابو زینب » ، شهید « سید عبداله مطوی » ، شهید « ابراهیم ظاهر » ، شهید « علی اشمر » و . . . جالب این است که نام و حماسه عمده این شهدا تا زمانی که دشمن در منطقه بود ، مخفی مانده بود و تنها خانواده ها و هم رزمشان از حقیقت ماجرا خبر داشتند اما برای رد گم کردن ، هراز گاهی در روزنامه اطلاعیه می دادند که فرزندانشان گم شده است . هر چه که هست ، امروز فلسطینیها این فرهنگ را از شیعیان لبنان گرفته اند و با شارون همانگونه رفتار کرده اند که همه می دانید ! نماز ظهر و عصر را در روستای « عین االشعب » خواندیم . مسجد روستا نیمه ساز بود . در طبقه پایین ، کارگرها کار می کردند و ما در طبقه دوم که طاق زده شده بود ، نماز خواندیم تا نمازمان تمام شود ، روستاییان مهربان برایمان شربت و شکلات تهیه کرده بودند . مردم لبنان بسیار مهمان نوازند ، مخصوصاً اگر مهمانشان ایرانی باشد . افسوس که خیلی نتوانستم با آنان حرف بزنیم و احساساتمان را بیان کنیم . عربی آنان خیلی بومی است و به زحمت می شود زبانشان را فهمید . بساط شنبه بازار در کنار جاده پهن بود . اجناس ، عموماً همان محصولات چین بود که امروز همه جای دنیا را تصرف کرده است . خانم میوه فروشی چیزهایی از ایران و خانواده اش گفت که من به زحمت فهمیدم . از خوبی ما ایرانیها می گوید و آرزوی دیدن ایران و زیارت امام رضا (ع) را دارد . آن روز وقتی آن روستا و مردم مهربانش را ترک کردیم ، چه کسی حدس می زد درست دو روز بعد ، هواپیما های اسراییل به آن جا حمله کنند ، مسجد نیمه ساز روستا را ویران کنند و یک نفر شهید بگیرند ؟ بالاخره ساعت 3 رسیدیم به شهر « ناقوره » که قرار بود ناهار را در آن جا بخوریم . این شهر آخرین شهر لبنان در جنوب غربی است . یک طرفش دریاست و یک طرف دیگرش فلسطین . بزرگ ترین مقر نیرو های سازمان ملل در آن جاست . پیش از این ، بزرگ ترین پایگاه اسراییل در آن جا بوده . ناهار را در مکانی که زمانی تفریحگاه سربازان اسراییلی بوده و حالا زیر نظر حزب الله اداره می شود ، خوردیم . در زیر آْلاچیقها و در برابر دریای مدیترانه که آبی بود و آرام . مردم عادی هم بودند . هر چند بعد از ناهار شنا مکروه است اما برای این که حسرت در دلمان نمانده ، به اتفاق تعدادی از دوستان ، تنی به آب زدیم . آب مدیترانه فوق العاده شور بود و برای ما حتی غیر قابل تحمل ! مرد میان سالی آن جا نشسته بود و در تنهایی خودش غرق بود و سیگار می کشید . فرصت را غنیمت شمردم تا برای تمرین مکالمه عربی با او گفت وگویی داشته باشم . نفهمیدم مشکلش چه بود گویی خیلی تمایلی به حرف زدن نداشت ، کوتاه جوابم را می داد و آن گاه من باید کلی فکر می کردم تا سؤالی دیگر بسازم . اسمش « یونس » بود و شغلش رانندگی . حالا راننده چه ، من نفهمیدم . دوتا هم اولاد داشت پسر و دخترش را از اسم هایشان نمی شد فهمید . سیگارش را که تمام کرد ، لطف کرد و این بار او پرسید : « از کجا هستید ؟ » گفتم : « ایران . » گل از گلش شکفت و چیزهایی گفت که من خیلی نفهمیدم و الکی چند تا شکراً تحویلش دادم . از شغل و حقوقم پرسید و سپس گفت : تا حالا سید قائد را دیدی ؟ منظورش آیت الله خامنه ای ، رهبر انقلاب بود . گفتم : « در ایران دیدن ایشان خیلی مشکل نیست . در نماز جمعه و مناسبتها می شود او را دید . » حالا او بود که اصرار داشت من حرف بزنم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 88صفحه 27