مجله نوجوان 89 صفحه 7

گلدونه راستی چطوری ممکنه ؟ گاهی وقتها ، آدم میلیاردها سلولی را که در مغزش قرار دارند ، فراموش می کند . میلیادرها سلول خاکستری مغز که اغلب موارد در حالت استراحت تشریف دارند و کاری از آن ها کشیده نمی شود . خیلی از هم سن و سال های شما ، ترجیح می دهند و وقتشان و وقت سلول های دوست داشتنی را به بیکاری بگذرانندد و خلاصه با فکر کردن میانه ی چندان خوبی هم ندارند . اما یک نکته ی جالب وجود دارد . وقتی آدمها در تنگنا قرار می گیرند ، نگاهشان نسبت به زندگی ، مسائل ، خودشان و سلول های خاکستری شان تغییر می کند . رابینسون کروزوئه ، قهرمان معروف قصه ای معروف ، در تنگنا خودش را به بهترین وجهی زنده نگه می دارد و . . . از آدم بزرگها که بگذریم ، نوجوانان زیادی هستند که در تنگنا دست به کار های بزرگی زده اند . در سال 1812 ، در دهکده ای نزدیک پاریس پسر کوچکی دچار سانحه ی شدیدی شد . در این حادثه یکی از وسایل تیز جعبه ی ابزار پدرش ، به چشمهایش صدمه زد و به سادگی بینایی اش را از دست داد . اسم او لوئیس بریل بود و موقع رخ دادن سانحه ، فقط 4 سال داشت . او پسرک کوچک و باهوشی بود که در تنگنا قرار داشت ولی خیلی زود یاد گرفت که بدون چشمهایش ببیند . او اشیاء را لمس می کرد ، آن ها را بو می کرد وطعمشان را می چشید و خانواده اش همه چیز را برایش توضیح می دادند . با وجودی که او نمی توانست چهره مردم را ببیند ، به زودی آموخت که آن ها را از صدایشان تشخیص بدهد و از لحن صدایشان به حالت های روحی و افکارشان پی ببرد . لوئیس 7 ساله شد ، مثل خیلی از بچه ها برای او جشن تولد گرفتند و بعد اون را به مدرسه کوچکی در دهکده فرستادند . گرفتاری اصلی لوئیس از اینجا شروع شد . کتاب های مدرسه به درد او نمی مورد . همکلاسیهایش درسها را برای او می خواندنئد و خواهرانش در انجام دادن تمالیف درسی مبه او گمک می کردند . او به درس خواندن علاقه داشت و درسها را به خوبی فرا می گرفت اما نمی توانست بخواند یا بنویسد . در سال 1819 ، کشیش دهکده ماجرای لوئیس را برای رئیس مدرسه ی بزرگ نابینایان در شهر تعریف کرد . مدرسه ای که نابینایان در آن ریاضیات ، دستور زبان ، جغرافیا ، تاریخ و موسیقی می آموختند و خواندن را هم یاد می گرفتند . لوئیس در آخرین ماه سال 1819 به این مدرسه در پاریس رفت . او عاشق کلاسهایش بود و نمره های بسیار خوبی می گرفت . پیانو نواختن را آموخت و توانست کلاه و زیر پوشش را به سمت خودش وصله بزند . او خواندن با کمک انگشتان را آموخت . حروفی که روی سطحی بزرگتر از حد معمول قرار داشتند ولویئس می توانست آن ها را با انگشتانش لمس کند . او بعضی از کلمات را به راحتی تشخیص می داد ولی بعضی از آنها ، بسیار سخت تشخیص داده می شدند . حروف برای راحتی تشخیص می بایست خیلی بزرگ می شدند تا حدی کخه در اغلب موارد در یک صفحه کاغدذ فقط چند کلمه وجودداشت . بنابراین ، کتابها بسیار بزرگ و سنگین بودند و به همان نسبت قیمت بالایی داشتند و از همه بدتر اینکه گکتابخانه مدرسه فقط 14 کتاب داشت . لوئیس در این شرایط ، مثل بقیه ی همکلاسیهایش ناچار بود 3 تا 4 تا کتاب درسی را در طول یک ترم ، دوباره و چند باره بخواند . اینجا بود که لویئس به یاد سلول های خاکستری مغزش افتاد و او به تدنبال راه حل بهتری برای مسأله خواندن و نوشتن نابیناین بود و آنقدر جسارت داشت که توانست به الفبای جدیدی فکر کند . بعد از گذشت حدود سه سال ، لوئیس روشی را اختراع کرد که در آن ، الفبا با نقاط برآمده ایجاد می شد . همکلاسی های لوئیس معتقد بودند که اختراع او فوق العاده است . چون آن ها قادر بودند بنه راحتی بنویسند و بخوانند . امروزه هزاران کتاب با الفبای بریل لوئیس منتشر شده است . و بالاخره یادمان باشد که لوئیس بریل ،موقعی که الفبای فوق العاده اش را اختراع کرد ، فقط 15 سال داشت . خود دانید !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 7