داستان پلیسی
نویسنده : آلفرد هیچکاک
مترجم : مهرک بهرامی
ویلای کوهستانی قسمت دوم
لورا زمانی به خود آمد که شوهرش با چشمان گشاد و متعجب جلوی پای او بی حرکت به کف اتاق افتاده بود . سر و صورت مرد مثل توده ای خون و گوشت چندش آور به نظر می رسید .
لورا فهمید کسی وارد اتاق شده و با سرعت به طرف در چرخید . «هاری لارونس» در حالی که پشتش را به در تکیه داده بود و یک لیوان بزرگ نوشیدنی در دست داشت ، بهت زده گفت : «خدای من ! چه خبر است لورا ؟ چه کرده ای ؟»
دست لورا به شدت می لرزید و از مجسمه نقره ای خون می چکید . زن لیوان نوشابه را گرفت و یک نفس نوشید . «لاورنس» در را قفل کرد . لورا کورمال به طرف میز رفت و روی یک صندلی نشست .
لاورنس گفت : «می فهمم . شوهرت بود . خدایا ، لورا ؟»
زن نالید : «من خیال می کردم او مرده است .»
ـ حالا او به طور قطع و یقین مرده است . البته تو از خودت دفاع کردی ولی واقعاً مجبور بودی کله اش را این طور خرد و متلاشی کنی ؟ !
ـ او دست از سرم بر نمی داشت و من کنترل عصبی ام را از دست دادم .
ـ بله ، می فهمم . اما آیا بچه های مطبوعاتی هم این موضوع را درک می کنند ؟ آیا از همین موضوع خشم و دیوانگی ناگهانی تو تیترها و سرمقاله های درشت نخواهند نوشت ؟
زن آهسته گفت : «او موجود پست و نامردی بود . او می خواست از من اخاذی کند .»
ـ می دانم ولی تو می توانستی یک طوری سرش را گرم کنی تا من بیایم . بالا . خدایا لورا درست فکر کن که خبرنگاری مثل «هایلا فرنچ» ، آن پیرزن فضول و جنجالی اگر بفهمد ، چه سوء استفاده ای خواهد کرد ! و نیز سایر روزنامه نگارها ، این مردم همیشه دنبال سوژه های داغ و افتضاح می گردند .
لورا ناله کرد و گفت : او خدایا ! هاری این پایان عمر من خواهد بود . چون آن وقت همه چیز از دست می رود . شهرت ، آبرو ، کار ، نقشه هایی که باری استودیوی فیلم برداری خودمان کشیده ام ، قرار داد با کمپانی «یونایتد آرتیست و . .»
ـو شاید به جرم قتل عمد یا درجه دو سالها پشت میله های زندان سن کوتئینیتن بیفتی .
ـ نه هاری . او . . . نه .
لورا دست هاری را گرفت و گفت : باید راهی باشد . شاید بتوانیم کاری کنیم . هیچ کس جورج را نمی شناسد . او تحت عنوان جعلی به این جا آمده است و روزنامه نگار واقعی هم نبوده اگر بتوانیم یک طوری از شر جسدش خلاص بشویم ، خوب است شاید «دیوید دنیس» به ما کمک کند برای خاطر استودیو . . .»
هاری متفکرانه جواب داد : «شاید ، اما نه . ما نمی توانیم به او اعتماد کنیم . «دیوید» هم فقط در فکر منافع خودش است و گلوی بچه اش را هم به خاطر یک سوژه تبلیغاتی نان و آب دار چاک می دهد .»
زن جواب مضطرب و پریشان پرسید : «پس چه کار کنیم ؟ اگر بتوانیم جنازه را از این جا خارج کنیم . . . . ولی ممکن نیست . تو می دانی که همه چهار چشمی من را می پیمایند . حتی «پدرو» و «ماری» خدمتکار های خودم ، جاسوس روزنامه نگارها هستند .
آنها از «هایلا فرنچ» و چند خبرنگار دیگر پول می گیرند تا درباره ی من فضولی کنند . چنان که اگر عطسه کنم یا توی خواب حرفی بزنم ، روز بعتد تمام مردم آز آن خبر دار می شووندو هر جا می روم عکاسان فرصت طلب و مزاحم دور و برم می ریزند ، انگار از زیر زمین در می آیند .»
ـ می دانم . اما لااقل در حال حاضر باید جنازه را جایی پنهان کنیم و تو باید بروی طبقه پایین . صندوقی ، چیزی نداری ؟
ـ چرا ، یک صندوق رخت کهنه و خالی در کمد دارم که یادگار مادرم است بگذارش همان تو .
ـ خب ، پس تو دست و صورتت را بشور . من فکری به حال جسد جورج می کنم .
لورا فوراً رو به سمت آینه گرداند و در حالی که خودش را آماده می کرد ، در آیینه می دید که «هاری لاورنس» نعش «جورج» را بلند کرده و داخل صندوق فلزی جای می دهد . هاری مرد بلند
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 8