مجله نوجوان 89 صفحه 24

داستان حامد قاموس مقدم پنیر ، گریز ، لبخند ! آفتاب نشسته بود وسط آسمان ن خیره به خیره به مردم نگاه می کرد اکبر آقای بقال برای صرف نهار ، کرکره را کشیده بود و پایین و از در پشت دکان به منزلشان که پشت مغازه اش بود ، رفته بود . ساعتها بود که صف ، تکان نخورده بود . لحظه به لحظه هم بر طول آن افزوده می شد . چند نفری جایشان را سپردند و رفتند . مرتضی گوشه ی پیاده رو روی زمین نشسته بود . احساس کرد چیزی روی گردنش حرکت می کند و به سرعت دستش را به گردنش رساند و قطره ی عرقی روی گردنش سر خورده بود . وقتی دستش را روی گردنش کشید دستش کاملاً خیس شد . با خودش فکر کرد : «ای کاش از همان داخل ، یک راهی وجود داشت که آب بدنش به دهانش می رسید و از آن تشنگی نجات پیدا می کرد .» دهانش خشک خشک بود . به نوک درختان نگاهی کرد اصلاً تکانی نداشتند . دریغ از خرده نسیمی که بوزد . در این میان ، اتوبوسی از کنار آن ها عبور کرد و دود مستقیم اگزوزش که رو به پیاده رو بود باعث شد همه جابجا شوند و اعتراض کنند مرتضی هم که در پیاده رو نشسته بود حجم زیادی از دود گازوئیل را در صورت خود احساس کرد وقتی که بلند شد ایستاد ، احساس کرد کله اش درون یک حباب گازوئیلی گیر کرده است . وقتی بلند شد تازه فهمید چقدر نشسته است کمرش خشک شده بوئد و همین طور دست و پایش کش و قوسی به بدنش داد تا خستگی اش در برود . برگشت که از پشت شیشه ، داخل مغازه را ببیند ولی داخل دکان خیلی تاریک بود و مرتضی خودش را در شیشه دید ، پسرکی لاغر با مو های نامرتب با تی شرتی که بیشتر شبیه زیرپوش بود و چون رنگش سرمه ای بود ، جای عرق روی آن سفیدک زده بود . یک شلوار ورزشی کهنه هم پایش بود و همه ی اینها حاصل ساعتها حضور بی وقفه در کوچه و بالا و پایین پریدن در خرابه های اطراف بود . نه اینکه منزلشان میان خرابه ها باشد ، آن منازل پیش از این سالم بودند و اتفاقاً چند نفر از دوستان و بچه محل های مترضی نیز در آن ها زندگی می کردند موشک بارا ن شهر که آغاز شد ، هر خانه ای منتظر بود که شبی ، نیمه شبی به خرابه تبدیل شود . محمد و مهدی که با هم برادر بودند ، از دوستا نمرتضی بودند که در یکی از این ساختمانها زندگی می کردند . آن ها برای خرید عید به بازار رفته بودند و وقتی برگشتند ، تنها دارایی شان همان خرید عید بود . مرتضی بیشتر که به خودش نگاه کرد متوجه شد که مثل بچه گداها شده است چند لحظه پیش خود را به خاطر آورد که کنار پیاده رو ولو شده بود با خود اندیشید که اگر چند خیابان بالاتر این کار را کرده بود کلی درآمد داشت . به جوی آب نگاه کرد مملو از زباله بود . انواع و اقسام لوازم و وسایل به درد نخو و به درد بخور داخل جوی آب شنا می کرد . از توپ پلاستیکی گرفته تا دمپایی و سبد خرید یک لجظه متوجه شد که گیر کردن یک زیرپوش کهنه جلوی پل ، مانع عبور آب شده و جوی در حال بسته شدن است . فوراً یاد پترس فداکار افتاد . و با تکه چوبی که جلوی مغازه بود ، راه جوی را باز کرد . پیر زنی که در صف ایستاده بود داد زد : چیکار می کنی بچه ؟ هیکلمون رو نجس کردی . مردی که پشت سر پیر زن بود ، توجهش جلب شد و با خشونت چوب را از دست مرتضی گرفت و داخل جوی پرت کرد و با یک پس گردنی به مرتضی گفت : «خجالت بکش . این کثافت کاریها چیه ؟ !» و خواست ضربه ی دوم را بزند که مرتضی جا خالی داد و از روی جوی پرید ولی لنگه دمپایی اش که در پایش لق می خورد ، داخل جوی افتاد . مرد که این صحنه را دید از خیر تربیت مرتضی گذشت و به داخل صف رفت و مرتضی به زحمت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 24