مجله نوجوان 90 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم شبی از جنس خدا در خانه با صدای مهیبی بسته شد . همهمه ای که تا چند لحظه ی پیش در داخل منزل موج می زد و هر چیزی را به لرزه می انداخت ، جایش را به سکوت داده بود . همه رفته بودند و تنها مرتضی در خانه مانده بود . یکی از مبلها را کشان کشان تا جلوی تلویزیون آورد . بلندگوی ضبط را به تلویزیون وصل کرد و تلویزیون را روشن کرد .همه شبکه ها را چک کرد ولی خبری جز دعا و نیایش نبود هر سال کاروان ویژه شب های قدر را مرتضی راهی مسجد می کرد ولی امسال . . . از جایش بلند شد و در کمد فیلم ها به دنبال یک فیلم گشت . همه ی فیلم ها تکراری بود چیزی به خاطرش رسید . شبیخون به اتاق پسر دایی ! پسر دایی مرتضی برای ادامه تحصیل به تهران آمده بود و در طبقه سوم منزل آن ها در اتاقی زندگی می کرد . پسر دایی اهل فیلم و سینما بود و مرتضی مطمئن بود که چیز به درد بخوری پیدا خواهد کرد . تنها مشکل او قفل بودن در اتاق پسر دایی بود . مرتضی یاد کلید های داخل زیرزمین افتاد دهمه ی کلیدهایی یدکی منزل در زیرزمین بود و در کمد پدر ، مترضی فکرش را کرده بود و یک روز که پدر کلید را روی کمد جا گذاشته بود از روی آن تکثیر کرده بود ! کلید اتاق پسر دای را از حلقه ی کلیدها جدا کرد و به سراغ اتاق پسر دایی رفت . پسر دایی ، ظهر وسایلش را جمع کرده و برای رفتن به شرستان از خانه خارج شده بود . مرتضی احساسی عجیب داشت ، یک احساس آزادی و بی قیدی که ته دلش را می لرزاند . نگران چیزی بود که نمی دانست چیست . البته می دانست ولی نمی خواست به روی خودش بیاورد . جلوی در اتاق پسر دایی بود . قلبش محکم می زد . کلید را بالا آورد و داخل قفل کرد . قفل در را به چپ چرخاند و دستگیره را پایین کشید ولی در باز نشد .دوباره کلید را به راست چرخاند . این بار در باز شد ، آرام وارد اتاق شد . هنوز از کاری که می کرد وحشت داشت . جرأت نکرد چراغ را روشن کرد . عرق روی پیشانی اش را احساس می کرد . سایه ی درختان که از پشت پنجره به روی دیوار افتاده بود دلهره ی مرتضی را بیشتر می کرد ، داشت از کاری که می کرد پشیمان می شدکه پایش به چیزی گرفت . چشمانش کمی به تاریکی عادت کرده بود که متوجه شد چیزی که پیش به آن گرفته ، ساک پسر دایی است . دلش هری پایین ریخت . صدای خرخر خفیفی شیند . نفس مرتضی بند آمده بود . تخت پسر دایی جیرجیری کرد و حجمی روی آن جابجا شد . پا های مرتضی سست شده بود و حتی نمی توانست فرار کند مطمئن شد که کسی در اتاق خوابیده ولی نمی دانست چه کسی . به هر زوری بود خودش را از اتاق بیرون کشید این حال فکری به خاطرش رسید . دوان دوان به حیاط آمد . حدسش درست بود . پسر دایی نرفته بود کفش های جلوی در بود . از کاری که داشت می کرد ترسید اگر پسر دایی بیدرا می شد و او را در آنجا می دید چه فکری می کرد ؟ چه اتفاقی می افتاد ؟ حتی جرأت نداشت فکرش را هم بکند و از مبلی که وسط اتاق گذاشته بود خجالت کشید و از تلویزیون خجالت کشید و از همنه بیشتر از کاری که دتاشت انجام می داد خجالت کشید . چند روزی بود که مرتضی گیج می زد و کارهایی می کرد که اصلاً از خودش انتظار نداشت و کارهایی کهاز فکر کردن به آن ها هم خجالت می کشید . اتاقی را که آماده ی لذت بردن از تلویزیون کرده بود ، به حالت اول برگرداند . تصمیم گرفت که یک کتاب دعا و یک قرآن بردارد و مراسم شب قدر را به تنهایی به جا بیاورد . همه جای خانه را گشت ولی هیچ کتاب قرآنی پیدا نکرد . همه را برده بودند . لباسش را پوشید و از منزل خارج شد و از کوچه شان به خیابان اصلی پیچید . شهر بیدرا بود . چراغ های زیادی شهر را روشن کرده بودند هنوز چراغانی نیمه شعبان در باد تاب می خورد و نور های رنگی را بر سر و صورت می پاشید . شب سوم احیا بود که جلوی در مسجد رسید و در را بسته بودند و از داخل صدای دعا می آمد . هرچه منتظر شد که کسی بیاید و در را باز کند ، خبری نشد . نزدیک ترین مسجد به آنجا 3 خیابان بالاتر بود ، مرتضی به راه افتااد . هوا بوی باران می داد . آسمان ابری بود ولی هنوز چیزی نباریده بود . جوی آب در کنار او پر سر و صدا و شلوغ در حال دویدن بود . زباله ها و قوطی خالیهایی که کنار جوی ، خیلی صدا می کردند . مرتضی هرچه می رفت نمی رسید خسته شده بود و هنوز از اتفاقی که نزدیک بود بیفتد ، تنش می لرزید . باید از عرض خیابان رد می شد مسجد آن طرف خیابان بود . هیچ ماشینی از خیابان عبور نمی کرد جلوی مسجد خبری نبود و در آن هم بسته بود . صدای ضبط ماشینی زودتر از صدای خودماشین به گوش مرتضی رسید . چشم مرتضی به در مسجد بود و شک داشت که باز باشد متوجه نشد که کی ماشین به او رسیده . در یک لحظه کوتاه احساس کرد که راهی برایش نمانده و دارد زیر ماشین می رود . نور چراغ های ماشین در چشمش افتاده بود ، و هیچ جا را نمی دید در یک لحظه که نفهمید چقدر بوده ، احساس کرد که دارد می میرد . یاد کار های چند روز گذشته خودش افتاد . نگاهها ، تهمت ها ، حرفها و گناه هایی که یک پسر بچه ی 13 ساله می توانست انجام دهد و او انجام داده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 90صفحه 4