مجله نوجوان 91 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم دوربین مخفی مرتضی به اطراف نگاهی کرد . همۀ آدم های دور و برش غریبه بودند . لحظه ای تصمیم گرفت در جهت مخالف جمعیت حرکت کند تا شاید آشنایی بیابد . ولی امکان پذیر نبود . فشار جمعیت خیلی یبیشتر از آنی بود که یک پسر 8 - 7 ساله بتواند در برابر آن مقاومت کند . خود را به دست سیل جمعیت سپرد و آرام آرام به خیابان اصلی رسید . حالا می توانست به پشت سرش نگاهی کند . از مصلا دور شده بود . نه پدرش دیده می شد و نه عمو و پسر خاله اش . دلش پایین ریخت . خود را به گوشه ای امن رساند . حالا از هجوم جماعت به دور بود . به اطرافش نگاه دقیق تری انداخت . در گوشه ای از خیابان صندوق های دریافت فطریه بودند و بالاتر ، دست فروشهایی بساط کرده بودند و تسبیح و مهر و جانماز و تی شرت و کلی چیز دیگر می فروختند . دست در جیبش کرد . یک اسکناس 200 تومانی داشت و دیگر هیچ ! به راه خانه فکر کرد . خیلی دور بود . به یاد اتوبوس های صلواتی افتاد . از چند نفر جای اتوبوسها را پرسید ولی جوابها ناامید کننده بود . اتوبوسها رفته بودند و مرتضی هم نمی دانست که از این گوشه شهر ، چه طور خود را به آن گوشه شهر برساند . از طرفی دلهره داشت که مبادا پدر و مادرش دل نگران او شده باشند . با خودش فکر کرد : « اشکالی نداره یک ماشین در بست می گیرم و جلوی خونه که رسیدم ، به مامان میگم پولشو حساب کنه » . ولی یاد روزی افتاد که در مدرسه ساندویچ نسیه گرفته بود و وقتی علی بوفه از مادرش پول ساندویچ را خواسته بود ، مادر مرتضی نه تنها کتک مفصلی به مرتضی زده بود بلکه مرتضی مجبور شده بود که تا بعد از ظهر در مدرسه بماند و ساندویچ های فردا را کمک علی بوفه آماده کند تا پول ساندویچ نسیه جبران شود . راننده تاکسیها هم که مثل علی بوفه ، مظلوم نبودند و از مادر مرتضی حساب نمی بردند ! از آن گذشته مرتضی که نمی توانست کار و زندگی اش را ول کند و برای جبران هزینه کرایه ، مثلاً یک هفته ماشین طرف را بشوید . با اینکه همه این توجیهات وجود داشت ولی فکر وسوسه کننده ای بود . با این افکار به سمت خانه به راه افتاد . جلوی یک بقالی ، یک دوچرخه تکیه داده شده بود به تیر چراغ برق . مرتضی به یاد یک فیلم خارجی افتاد . در آن فیلم شخصیت اصلی داستان که یک دزد بود برای فرار از دست پلیس ، از جلوی یک مغازه ، دوچرخه ای را دزدید و فرار کرد . این هم با این که فکر بدی بود ولی بد فکر نبود اما آقا مرتضی در حال بازگشت از مصلای نماز عید فطر بودند و این کار از ایشان قبیح بود . در ضمن اگر آن آقای دزد در آن فیلم خارجی دوچرخه دزدیده بود اولاً خارج بود ، دوماً فیلم بود و از این ها گذشته شغل شان ایجاب می کرد . مرتضی به عاقبت کار اندیشید و اینکه اگر گیر بیفتد چه آّبرویی از خودش و خانواده اش می رود . او به یاد یک فیلم دیگر افتاد که اتفاقاً آن هم خارجی بود . در آن فیلم آقای دزد که از دست پلیس فرار می کرد ، وارد یک فروشگاه بزرگ شد و در آنجا دوچرخه ای دید و به سرعت روی آن پرید که فرار کند او در حالی که به سرعت و با شدت رکاب می زد ، متوجه شد که پلیسها دور او ایستاده اند و به او می خندند . آقای دزد در حالی که همچنان رکاب می زد به دوچرخه زیر پایش نگاه کرد و دید که از آن دوچرخه های ثابت است که در خانه با آن ورزش می کنند . اتفاقاً دزد محترم به خاطر این شیرین کاری و ارتکاب مجدد به دزدی هم کتک مفصلی خورد و هم چند سال آب خنک سیری میل فرمود ! همینطور که مرتضی داشت به این چیزها فکر می کرد ، به کنار دوچرخه رسید و دید که قفل و زنجیر محکمی هم به دوچرخه زده اند . مرتضی کلاً از خیر دوچرخه گذشت . کنار دوچرخه یک اسکناس هزار تومانی افتاده بود . مرتضی فکر کرد که : « پولو بر می دارم و باهاش یه ماشین دربستی می گیرم . بعداً کم کم پولو می ریزم تو صندوق صدقات تا با خدا حسابم بی حساب بشه . » بعد با خودش گفت : « نه ! این کار اشکال داره . حتماً صاحب پول الآن بهش احتیاج داره ! » دوباره به خودش گفت : « اتفاقاً من سبب خیر شدم که اون بیچاره هم ثوابی ببره . چون اگه عقلش می رسید ، خودش این پول را صدقه می داد ! » به پول نگاهی دقیق تر کرد . کثیف و چرب و چیلی بود . مرتضی به دور و برش نگاهی کرد . کسی آن اطراف نبود ، آرام خم شد و پول را برداشت . با اینکه کسی آن اطراف نبود ولی مرتضی فکر می کرد که دوربین خدا به طرف او زوم کرده و در حال حاضر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 91صفحه 4