مجله نوجوان 93 صفحه 4

داستان گاهی به آسمان نگاه کن !حامد قاموس مقدم الهی خیر ببینی پسرم . این دفعة صدمی بود که پیرزن این حرف را می زد . زنبیل خیلی سنگین بود . رضا با خودش فکر کرد : آخه مادر جان مگه مجبوری این همه خرید کنی ؟ پیرزن در جواب گفت : گفتم که امروز قراره همة نوه هام و عروسام و دامادام و دخترام و پسرام بیان خونمون . این دفعة صدمی بود که رضا با خودش به چیزی فکر می کرد و پیرزن جوابش را می داد . آقایی با عجله در حال رد شدن از پیاده رو بود . رضا پرسید : آقا ساعت چنده ؟ مرد که معلوم نبود از چه چیزی ناراحت است ، اول به ساعتش و بعد رضا نگاهی کرد و سرعتش را بیشتر کرده و گفت : نمی رسم ! دیگه نمی رسم ! دل توی دل رضا نبود . امروز باید مدرسه را بی خیال می شد . آن از صبح که همة اهالی خانه خواب ماندند و این هم از الان که گیر این پیرزن افتاده بود . پیرزن گفت : می تونی منو مادربزرگ صدا کنی . باز هم رضا جا خورد . انگار پیرزن . . . نه ! مادربزرگ فکر او را می خواند . زیر چشمی نگاهی به مادربزرگ کرد . مادربزرگ لبخندی زد . جمعة گذشته جشن عروسی پسر عمو و دختر عموی رضا بود . محمد ، پسر عمو محمود ، دختر عمود احمد را گرفته بود . دیشب هم جلسه نقد و بررسی آن جشن بود . معلوم نبود چرا عمو محمود و عمو احمد بی اطلاع سایرین کار را پای معامله رسانده بودند ولی به هر دلیلی که بود ، این کار باعث دلخوری عمه مهتاج و عمه صنوبر و عمو علی و پدر رضا یعنی آقا جواد شده بود . در این میان تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که این جلسه تا ساعت 4 صبح ادامه پیدا کرد و رضا هم از این وضعیت فوق العاده ای که پیش آمده بود سوء استفاده کرده بود و تا خود صبح با بچه های ایل و طایفه اش به بازی مشغول شده بود . به خیابان اصلی رسیده بودند . اگر رضا به سمت پایین خیابان می رفت ، تا چند لحظة دیگر به مدرسه می رسید . مادربزرگ گفت : « پسرم ! خانة من چند تا خیابون بالاتره . » و جهت دیگر مسیر را نشان داد . رضا با حسرت پایین خیابان را نگاه کرد ولی چیزی از مدرسه دیده نمی شد . تا به حال اینقدر حسرت مدرسه رفتن را نخورده بود . مردی که یک ردیف خودکار و مداد تراشیده شده لبة جیب کتش چیده بود و با طمأنینه در حال رشد شدن از عرض خیابان بود ، با نیش باز به رضا نگاه کرد و گفت : به به چه پسری ! در حال کمک کردن به مادربزرگ ! پسرجان ! این طرفا مدرسه هست ؟ رضا جواب داد : بله اون پایینه ، راستی آقا ساعت چنده ؟ مرد با همان نیش باز گفت : « اجازه بدین ! » و بعد دست کرد در جیب جلیقه اش و یک چیزی برون آورد . نیشش بازتر شد چون پاک کن را بیرون کشیده بود . سری تکان داد و با دو انگشتش جیب را بیشتر وارسی کرد و بعد یک ساعت مچی که بندش پاره شده بود درآورد ولی تا چشمش به ساعت افتاد ، قبل از اینکه جواب رضا را بدهد نیش بازش از روی چهره اش محو شد و نگرانی عجیبی روی صورتش پاشیده شد و شروع به دویدن کرد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 93صفحه 4