مجله نوجوان 94 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم کارمند دادگستری ! مادر در اتاق را باز کرد و با دلخوری گفت : تو که هنوز حاضر نشدی! مینا که با لب و لوچه ی آویزان جلوی آینه نشسته بود به تختخوابش نگاه کرد و گفت : نمی دونم کدوم لباسمو بپوشم . ولی تخت پر بود از لباس های رنگارنگی که هر کدام با یک شال یا روسی ست شده بود . مادر که در آن موقعیت حساس نمی خواست اوقات دخترش راتلخ تر کند ، خشم خود را کنترل کرد و گفت : عزیزم ، این که دیگه غصه خوردن نداره ، بیا این لباس مغز پسته ای رو با شال زرد بپوش ! مینا گفت : آخه اینو توی عروسی دختر عمه سوسن پوشیدم . ـ خب بیا این پیرهن گل بهی رو با دامن گل گلی که بابات از گنبد برات آورده ، با این روسی ترکمن بپوش . ـ آخه این منو چاق می کنه . ـ خب بیا این پیرهن صورتی رو با این شال سفید بپوش ! ـ اه اه! عین تازه عروسا !؟ مادر که تحملش تمام شده بود . فریاد زد : اصلاً بیا این لباسای تن منو بپوش! مینا نگاهی با تعجب به مادرش کرد و گفت : وا! مامان! می خوای خواستگارا فکر کنن که من اینجا خدمتکارم؟ مجتبی بیرون از اتاق ، روی پله ها نشسته بود و سیبی را که از روی ظرف میوه ها برداشته بود ، با لذت گاز می زد . مادر با عصبانیت از اتاق بیورن آمد ، مجتبی که انتظار دیدن مادر را نداشت جا خورد و از جا بلند شد و به او سلام کرد . مادر هم که با یک نگاه فهمیده بود سیب از کجا به دست مجتبی رسیده چشمانش را ریز کرد و گفت : زهر مار و سلام . این سیب رو از کجا ور داشتی؟ مجتبی منتظر بقیه ی حرف مادر نشد ولی از دور صدای مادر را می شنید که می گفت : توی این خونه . . . ولی بقیه ی حرف را نشنید . چون به حیاط رسیده بود . مجتبی روی پله های حیاط نشست و به ادامه ی لذت بردن از سیبش مشغول شد . کلیدی به در انداخته شد و در باز شد و پدر با قیافه ای اخمو و عصبانی با کیسه های متعدد میوه و یک جعبه شیرینی که به دندان گرفته بود ، به سختی وارد شد و بعد با پایش در را پشت سر خود بست . نگاه پدر که به مجتبی افتاد بی اختیار زبان به عربده و ناسزا گشود و جعبه ی شیرینی محکم به زمین افتاد . تازه بعد از افتاد جعبه بود که مجتبی فهمید پدرش قصد احوالپرسی ندارد و دارد داد و فریاد می کند . تو چه قدر بی شعوری؟! مگر نمی بینی اینقدر بار دست منه؟ نمی تونی بیای کمک؟ در همین میان ضربه ای محکم به پس گردن مجتبی خورد . مادر بود که در تأیید سخنان ملایم پدر افزود : یعنی خاک بر سرت کنن! به جای نشخوار اون سیب به بابات کمک می کردی . الان اون شیرینی رو چطوری جلوی مهمونا بذارم . . . ؟! صدا های پدر و مادر با هم قاطی شد و کم کم محو شد چون یک صدای خیلی بلندتر که قادر بود شیشه های ساختمان را بترکاند از دور نزدیک و نزدیک تر شد و جلوی منزل مجتبی اینا به اوج خود رسید . صدای اگزوز و سی دی ماشین و کل گدذاشتن چند خانم با صدای جیغ و زیر ، نوید ورودی میهمانان گران سنگ خانواده را می داد . خیلی طول کشید تا صدا های مبهم و به ظاهر شاد و ذوق کنان پشت در تصمیم به داخل شدن گرفتند و از آنجا که زنگ خراب بود و در خراب نبود . با مشت و لگد و سکه و کلید قصد ورود خود را اعلام کردند . در این فاصله پدر و مادر ، تأدیب مجتبی را رها کردنئد و به سرعت اقلام خریداری شده را به آشپزخانه رساندند . خلاصه در باز شد و یک داماد ، دوید و آمد در حیاط . البته پیش از آنکه جناب داماد از کبوتران محل درجه ی سرشانه ای بگیرد ، به راحتی می شد از چند کیلومتری او را شناسایی کرد البته این شناسایی ربطی به کلت و شلوار سفید و پیراهن یقه خرگوشی راه راه و کراوات قرمز پهنی که ظاهراً مربوط به دامادی پدر بزرگ داماد بود نداشت . شاید اگر داماد به جای کفش های ورزشی یک جفت کفش چرمی مردانه هم می پوشید ، مقبول تر می شد . داماد بودن آقا مراد در ظاهر بیشتر به خاطر گل گلایل صورتی ای بود که با شاخه و باقی مخلفات در جیب چپ آن جناب نشسته بود . در ضمن مجتبی نفهمید که باز شدن یا بسته شدن بخت آدمی چه ربطی به حرکات بی ادبانه ی کبوتران محل دارد که مادر داماد آنقدر روی آن پافشاری می کرد . با سلام و تعارف ، هر 46 نفری که از مینی بوس پیاده شده بودند به داخل راهنمایی شدند . منظره ی جالب توجه همه موقع ورود ، صورت شکلاتی ابوالفضل ، پسر خاله زهره بود که با توجه به تأخیر ورود خاندان جناب داماد با سر درون ظرف شکلات ها فرو رفته بود . مجتبی در حیاط منتظر شد تا سیبش تمام شود ولی در این میان پدر داماد را دید که با موبایلش به بیرون از اتاق آمد و در حالیکه مرتب روی مطلبی پافشاری داشت ، به شخص آن طرف خط الفاظی را گفت که مجتبی را از شدت خجالت سرخ رنگ کرد . مجتبی که تقریباً همرنگ سیب در دستش شده بود ، آب دهان خود را قورت داد و به داخل اتاق رفت .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 94صفحه 4