مجله نوجوان 102 صفحه 12

داستان نوشته : ای یوجی فاستر ترجمه : محسن رخش خورشید غول سال نو حدود دو هزار سال پیش در روستایی کوچک ، مجاور دریای چین ، پسرکی به اسم « لی تی این » به همراه مادر بزرگ پیرش زندگی می کرد . آنها فقیر ولی در عین حال راضی و خشنود بودند . پیرزن رخت دیگران را می شست و درآمدش برای خریدن برنج کافی بود ، پسرک هم ماهی می گرفت و به این ترتیب خورد و خوراکشان تأمین می شد . پسرک علاوه بر ماهیگیری ، در به دام انداختن صدفهای رنگارنگ هم تبحر داشت ، صدفهایی تازه و زیبا که وقتی آنها را به گوشش می چسباند صدای امواج اقیانوس را می شنید . اما آن روستای کوچک و آرام با یک مشکل بزرگ مواجه بود و هر سال با فرا رسیدن بهار غول بی شاخ و دمی به اسم « نیان » که از آب شدن برفها و شیرین شدن آب دریا خشمگین می شد ، سر از دریا بیرون می آورد و پا به خشکی می گذاشت . او دو شاخ پیچ در پیچ و صدها دندان داشت که به تیزی تیغ بود . با پنجه های سمی و مرگبارش هم ضربه هایی سریع و کاری می زد . هر وقت از آب بیرون می آمد به هیچ حیوان و انسانی رحم نمی کرد و همه جا را به ویرانی می کشید . هر سال هم پانزده روز اول بهار را بیرون از آب می گذراند روستاییان با آب شدن برفها ، می دانستند که پانزده روز سخت زندگی شان نزدیک می شود . آنها خانه هایشان را رها می کردند و در دامان کوه پنهان می شدند و تمام پانزده روز را به همین ترتیب می گذراندند . کسانی هم که پیر یا بیمار بودند و نمی توانستند دیگران را در این سفر همراهی کنند در گوشه ی خانه هایشان مخفی می شدند و دعا می کردند که نیان صدایشان را نشنود و از مقابل خانه شان عبور کند اما غالباً این دعا مستجاب نمی شد و آنها به خاطر ایجاد صدایی ناچیز ، جانشان را از دست می دادند . آن سال هم با گرم شدن هوا و جوانه زدن درختها ساکنان روستا به فکر تدارک سفر اجباری به دامان کوتاه افتادند . مادر بزرگ« لی تی این » را صدا زد و گفت : به زودی سر و کله ی نیان پیدا می شود . باید هرچه سریع تر خودت را برای سفر به کوه آماده کنی . « لی تی این ـ بله به زودی دست به کار می شوم اما لحن صحبت شما به گونه ای است که به نظر می رسد نمی خواهید همراهم بیایید . مادر بزرگ او را در آغوش گرفت و گفت : من نمی توانم همراهت بیایم استخوانهایم درد می کند مسلماً نمی توانم سرمای کوهستان را تحمل کنم . دل کندن از این اتاق گرم و راحت خیلی برایم سخت است « لی تی این » گفت ولی به این فکر کنید که ماندن در این کلبه ، خصوصاً با آتش روشن حتماً شما را به کشتن می دهد ! مادر بزرگ گفت : اگر خواسته ی خدا این باشد که هیچ مقاومتی نمی توان در برابرش کرد . من به اندازه ی کافی زندگی کرده ام و از این بابت هیچ ترسی ندارم . تو هم بزرگ شده ای و وقت ازدواج کردنت شده . « لی تی این » سرش را تکان داد و حرفی نزد . به خوبی می دانست که بحث کردن با مادر بزرگش کاملاً بی فایده است از طرفی هم به هیچ ترتیبی حاضر نبود او را رها کند و به کوهستان برود . در حالیکه بقیه ی روستاییان خودشان را برای سفر مهیا می کردند ، او به جمع آوری آذوقه و هیزم مشغول بود و خودش را برای ماندن در کلبه آماده می کرد . وقتی مادر بزرگ به سراغش آمد وانمود کرد که دارد برای سفرش آذوقه جمع می کند . کیسه ای را که زیرش سوراخ بود برداشت و شروع کرد به ریختن برنج توی آن . مادر بزرگ گفت : کیسه ی بزرگی است و مدت زیادی طول می کشد تا بتوانی پرش کنی . « لی تی این » جواب داد : سعی می کنم زودتر پرش کنم . می ترسم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 102صفحه 12