
در کوهستان دچار کمبود آذوقه شوم .
مادر بزرگ سری تکان داد و کنار آتش نشست و ساعتها گذشت و زمان حرکت فرا رسید . اما « لی تی این » همچنان سرگرم پر کردن کیسه بود مادر بزرگ که متعجب و مشکوک شده بود به سراغ کیسه آمد و آن را وارسی کرد و ناگهان سوراخ را دید و فریاد زد : آه ، نوه ی بیچاره ام تو در کوهستان گرسنه خواهی ماند . این کیسه اصلاً پر نشده .
« لی تی این » بلند شد و دست مادر بزرگش را به دست گرفت و گفت : من به کوهستان نمی روم . نمی توانم تنهایتان بگذارم .
مادر بزرگ گفت : اما باید بروی ، وگرنه نیان تو را می کشد .
« لی تی این » گفت : اگر تقدیر این باشد ، نمی شود از آن فرار کرد .
وقتی روستاییان حرکت کردند پیر زن با نگرانی از « لی تی این » خواست که آتش را خاموش کند و در ظلمات شب ، هنگامی که دیو از آب بیرون آمد ، آنها خودشان را در زیر چندین پتو پنهان کردند و در سکوت محض به نجوای باد گوش دادند . وقتی صدای ترسناک گامهای دیو و صدای شکسته شدن در کلبه ها به گوش می رسید با وحشت به خود می لرزیدند .
مادر بزرگ از شدت سرما بی حال شده بود و سرفه می کرد . « لی تی این » به این فکر افتاد که سرمای هوا می تواند پیرزن را به کشتن دهد . به خاطر فرار از دست نیان ، آتش را خاموش کرده بود و حالا سرمای هوا ، مادر بزرگش را می کشت . از جا بلند شد و آتش را روشن کرد. مادربزرگ را که از شدت سرما بی رمق شده بود کنار آتش قرا داد و منتظر نشست . پیرزن که گرمای آتش آرامش کرده بود با آسودگی به خواب فرو رفت .
« لی تی این » می دانست که نور آتش دیر یا زود نیان را به آنجا می کشاند ، باید فکری را که در نظر داشت ، اجرا می کرد . تعدادی از صدفهایی را که طی سالها جمع کرده بود از داخل گنجه بیرون آورد و روی زمین ریخت . سپس یک سنگ بزرگ برداشت و با آن صدفها را شکست و پودر کرد .
صدفها نازک و شکننده بودند و با چند ضربه به پودر تبدیل می شد . وقتی مقداری آب روی پودر صدف ریخت ، ماده ای به وجود آمد که قرمزرنگ و چسبناک بود ودقیقاً همان چیزی بود که می خواست تصمیم گرفت با استفاده از آن در خانه را رنگ کند تا رنگ قرمز در ، توجه نیان را جلب کند و روشنایی آتش را از نظر او دور نگه دارد .
سکوتی مرگبار و وهم انگیز دهکده را فرا گرفته بود . « لی تی این » می دانست که این سکوت دوامی ندارد و آرامش قبل از طوفان است . وقتی کار رنگ کردن در را تمام کرد ، صدای نزدیک شدن نیان را شنید . با سرعت به سراغ مادر بزرگش رفت و خودش را در زیر لحاف پنهان کرد . در سکوت کامل به در چشم دوخت صدای نفس کشیدن آنها حتی از صدای بال زدن پشه هم آرام تر بود ولی حتی این صدای آرام هم از گوش حساس نیان پنهان نماند . دیو به سمت خانه هجوم آورد و با یک ضربه ی مهلک در را باز کرد . « لی تی این » که از ترس مثل بید می ترسید به خودش می لرزید ، از جا جست و بین دیو و مادر بزرگش قرار گرفت . نیان از آن چیزی که تصور می کرد و از دیگران شنیده بود ترسناک تر بود . شش پا داشت که هر کدام به یک پنجه ی چهارتایی ختم می شد وقتی روی پای عقبش ایستاد ، حتی از قبل هم مهیب تر شد با سه چشم ترسناک و رنگارنگ در حالی که از دهانش خون می چکید به « لی تی این » نگاه کرد .
« لی تی این » تنها فکری که به ذهنش می رسید را اجرا کرد . دستهای لرزانش را به طرف آتش دراز کرد و یک نی فروزان را از آتش بیرون کشید و نیان که به نظر می رسید عصبانی شده با پنجه هایش به طرف او حمله کرد و او هم با ناامیدی ، شاخه ی نی را به طرف دیو پرتاب کرد .
ناگهان صدای مهیبی تمام کلبه را لرزاند و آتش باعث ترکیدن نی و ایجاد آن صدا شده بود ذرات خاکستر و آتش روی سر و بدن نیان پاشید و حسابی او را وحشتزده کرد و دیو که کاملاً غافلگیر شده بود ، پا به فرار گذاشت و دیوانه وار خودش را توی دریا انداخت ، آن شب دیگر خبری از او نشد .
صبح روز بعد « لی تی این » از کلبه بیرون رفت و چندین بغل نی جمع کرد و آورد او یک راه ساده و مطمئن برای فراری دادن نیان کشف کرده بود اما صدماتی را که دیو به روستا زده بود به این راحتی نمی شد جبران کرد . حیوانات زیادی را با پنجه ی سمی و مرگبارش کشته بود و به خانه های زیادی صدمه زده بود . « لی تی این » هرچه صدف داشت بیرون آورد واز مادر بزرگش خواست در کار پودر کردن آنها ، کمکش کند . پیرزن وقتی از قصد او با خبر شد با اشتیاق کمکش کرد و مدتی نگذشت که مقدار زیادی از آن ماده چسبناک قرمز رنگ ساخته شد پیرزن چندین برگه کاغذ برداشت و همه ی آنها را با استفاده از قلم مو ، رنگ کرد . « لی تی این » به محض آماده شدن برگه ها آنها را برداشت و هر کدام را روی یکی از درهای خانه ها چسباند و سپس کنار در ورودی هر خانه ای ، یک نی قرار داد . با نزدیک شدن شب ، نی ها را آتش زد و در حالیکه برگه کاغذ قرمز رنگی را به دور خودش پیچیده بود ، به انتظار نیان نشست .
شب از نیمه گذشته بود که صدای گامهای سنگین نیان به گوش رسید . پیرزن چند ظرف فلزی برداشت و شروع کرد آنها را به هم کوبیدن و سر و صدای گوش خراشی به راه انداخت . مشخص بود که نیان به یاد اتفاق هولناک دیشب افتاده و اصلاً دوست ندارد که دوباره آن را تجربه کند ، چون مسیرش را تغییر داد و به طرف یکی دیگر از کلبه ها رفت اما ناگهان در جا خشکش زدو به کاغذ سرخی که روی در چسبانده شده بود خیره شد .
به نظر می رسید خاطره ترسناک شب قبل برایش تداعی شده است در همین وقت نی شعله وری که در کنار پایش در حال سوختن بود ، با صدای بلندی ترکید و او را به طور مرگباری ترساند .
« لی تی این » از این موقعیت استفاده کرد و در حالیکه نی شعله وری را مقابلش گرفته بود ، به طرف او حمله کرد و دیو با چشمهای وحشتزده اش به پیکر قرمز رنگی که به طرفش می آمد خیره شد . در همین گیر و دار نی ترکید و وحشت او را دو چندان کرد . به طور دیوانه واری سرش را تکان داد و پا به فرار گذاشت .
فردای آن روز : « لی تی این » باز هم چند نی شعله ور در کنار در خانه ها قرار داد و با فرا رسیدن شب ظرفهای فلزی را از خانه بیرون آورد و آنها را به هم کوبید و سر و صدا ایجاد کرد . اما دیگر هیچ خبری از نیان نبود . به نظر می رسید چنان وحشت زده شده که دیگر پایش را توی روستا نمی گذارد .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 102صفحه 13