مجله نوجوان 108 صفحه 7

بیچاره ، بیا . » آنها تابوت را روی زمین گذاشتند . به سمت آن رفت ، در آن را باز کرد ، یک مرده در آن بود؛ صورت او را لمس کرد ، اما جسد مانند یخ سرد بود . گفت : « صبرکن ، من می خواهم کمی تو را گرم کنم . » بعد به سوی آتش رفت ، دستش را گرم کرد و روی صورت او گذاشت ، اما مرده همانطور سرد بود . آن گاه او را از تابوت بیرون آورد ، کنار آتش نشاند و دست او را ماساژ داد ، به طوری که با این عمل خون بتواند دوباره در رگ های او به گردش درآید . ام اوقتی نتوانست کمکی بکند او را به حال خود گذاشت و تصور کرد : « اگر دوتایی پیش هم بخوابند گرمشان می شوند . » بنابراین او را به رختخواب آورد ، رویش را پوشاند و پیش او خوابید . بعد از مدتی مرده نیز گرمش شد و شروع کرد به تکان خوردن؛ آن وقت جوان گفت : « ببین پسر عموی بیچاره ، ای کاش تو را گرم نمی کردم . » مرده هم جان گرفت شروع کرد به صحبت کردن و گفت : « حالا دیگر من می خواهم تو را خفه کنم . » بعد او را برداشت ، داخل تابوت انداخت و در آن را بست . آن وقت آن شش نفر آمدند و دوباره او را بیرون بردند . او گفت : « اگر من ترس را تجربه نکنم ، چیزی از زندگی نمی فهمم . » بعد مردی وارد شد که از همه آنها قد بلندتر بود و از همه ترسناک تر به نظر می رسید اما سالخورده بود و ریش سفید بلندی داشت . او صدا زد : « کوتوله ، تو باید بمیری تا متوجه شوی ترس چیست . » پسر جواب داد : « من باید بمیرم ولی نه به این زودی ، بنابراین باید به فکرش باشم . » او با خشونت گفت : « من حالا می خواهم تو را دستگیر کنم . » کم کم داری خودت را باور می کنی ، خیال بیهوده نکن ، من هم مثل تو قوی هستم . مرد سالخورده گفت : « خواهیم دید ، اگر تو قوی تر از من باشی می گذارم بروی بیا تا زورآزمایی کنیم . » بعد او را داخل راهرو تاریکی به سوی یک کوره آهنگری برد ، تبری برداشت و چنان ضربه ای بر روی سندان زد که سندان در زمین فرو رفت . جوان گفت : « من از این بهترش را بلدم . » و بعد رفت دنبال سندان دیگر . مرد سالخورده پیش او رفت و خواست ببیند چه کار می کند ، ریش سفیدش آویزان شد . بعد پسر جوان تبر را از او گرفت ، سندان را با یک ضربه دو نیم کرد و ریش مرد سالخورده را به زمین دوخت . جوان گفت : « حالا تو در دست منی ، حالا تو باید بمیری . » بعد او یک میله آهنی برداشت و بر سر مرد سالخورده کوبید تا این که او ناله ای کرد و شروع کرد به تضرع و خواهش که اگر زنده بماند ، به او ثروت بزرگی می بخشد . جوان تبر را بیرون کشید و کنار گذاشت . مرد سالخورده دوباره او را به درون قصر برد و در یکی از زیر زمینها سه جعبه پر از طلا را به او نشان داد و گفت : « بخشی از این مال فقراست ، قسمت دیگر مال پادشاه است و سهم سوم مال توست . » در این میان ساعت ، دوازده بار زنگ زد و روح ناپدید شد . صبح روز بعد پادشاه آمد و گفت : « حتماًدیگر یاد گرفته ای که ترس چیست ! » او جواب داد : « نه ، اتفاقی نیفتاد . پسر عموی مرده ام اینجا بود و یک مرد ریش دار هم آمد ، او به من آن پایین پول زیادی نشان داد اما هیچ کس به من نگفت ترس چیست . » پادشاه گفت : « تو قصر را آزاد کردی و می توانی دختر مرا به همسری خود درآوری . » طلاها را بیرون آوردند و جشن عروسی برگزار شد اما پادشاه جوان با عشقی که به همسرش داشت و در حالی که اکنون خوشبخت شده بود ، همیشه این جمله را به زبان می آورد : « چقدر خوب بود اگر می فهمیدم ترس چیست . چقدر خوب بود که ترس را یک بار هم که شده تجربه کنم . » بالاخره همسرش او را ترساند . او گفت : « من می توانم ترتیبی بدهم که او ترسیدن را به خوبی بیاموزد . » او از خانه خارج شد و به سمت جوی آبی که داخل باغ جریان داشت به راه افتاد و دستور داد برایش یک سطل پر از ماهی های قنات بیاورند . شب که پادشاه جوان خوابش برد ، همسرش روانداز را از سر او کنار زد و سطل پر از آب سرد و ماهیها را به جان او پاشید ، به طوری که ماهی های کوچک در اطراف او به خود می پیچیدند . او از خواب بیدار شد و فریاد زد : « ای وای چی بود که مرا از خواب پراند ؟ چه بود که مرا ترساند ؟ خانم عزیز ؟ بله حالا می فهمم ترسیدن یعنی چه . »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 7