شعر
غروب جمعه
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته ا ست
کی عید می رسد که تکانی دهم به خویش
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلی است
در می زنیم و خانۀ گفتار ، بسته است
باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتی زبان سادۀ اشعار بسته است
وقتی غروب جمعه رسد - بی تو - آفتاب
انگار بر گلوی خودش دار بسته است
زنده یاد نجمه زارع
نیامدی
تنها دلیل شعر سرودن ! . . . نیامدی
باران بغض های مطنطن . . . نیامدی
می خواستی برای زمینی که مرده بود
باران بیاوری و شکفتن . . . نیامدی
چشم انتظار تو همۀ ماه های سال
خرداد . . . تیر . . . آذر و بهمن . . . نیامدی
حالا اسیر وحشت و سوگند . . . مرد وزن
ای آخرین بهانۀ بودن ! . . . نیامدی
باشد . . . . قبول می کنم این بار هم ، وی
باور نمی کنم که تو اصلاً نمی رسی
جعفر عسگری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 23