
می دهم . »
آنها به مرغزاری رفتند و اطراق کردند ولی غم در چهرۀ آن دو موج می زد . پیرزنی آمد و پرسید : « برایتان چه اتفاقی افتاده است که کمکی به من نمی کنید ؟ کسی چه می داند ؟ به من اعتماد کنید و مشکل خود را بگویید . » بعد آن ها برایشان توضیح دادند که هفت سال متمادی ، خدمتگزاران شیطان بوده اند ، شیطان پول زیادی هم در اختیارشان قرار داده است و به او تعهد داده اند در صورتی که پس از هفت سال نتوانند جواب معمایی که طرح می کند را بدهند ، برای همیشه دراختیار او باشند .
پیرزن گفت : « لازم است به شما کمک کنم . یکی از شما باید به آخر جنگل برود ، کنار دیوارۀ صخرۀ فروریخته سر پناهی است که شبیه به یک خانۀ کوچک است؛ یکی از شما باید وارد آنجا شود تا بتواند کمک دریافت کند . »
آن دو نفر که غمگین بودند فکر کردند : « این حرف ها زندگی ما را نجات نمی دهد . » و از جایشان تکان نخوردند ولی سومی که علاقمند بود برخاست و به جنگل دور دست رفت و خانه کنار صخره را یافت . در این کلبه یک زن کهنسال نشسته بود ، او مادربزرگ شیطان بود . پیرزن از سرباز پرسید که آنجا چه می خواهد .
او همۀ آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد و پیرزن با او اظهار همدردی کرد و قول داد کمکش کند . او یک سنگ بزرگ را که روی در ورودی زیرزمین قرار گرفته بود برداشت و گفت : « اینجا مخفی شو . تو اینجا می توانی حرف های ما را بشنوی . فقط سکوت کن . وقتی اژدها آمد ، راجع به معما از او سؤال می کنم . او همه چیز را برایم می گوید و تو به جوابی که می دهد دقت کن . »
ساعت دوازده شب اژدها پروازکنان آمد و غذایش را طلب کرد . مادربزرگ سفره را انداخت . نوشابه و غذا به اندازۀ کافی آورد و آن ها به اتفاق مشغول خوردن و نوشیدن شدند . در بین صحبتها از او پرسید که امروز چه اتفاقی افتاده است وروح چند انسان را در تسخیر خود درآورده است ؟
او در جواب گفت : « امروز خیلی شانس نیاوردم اما سه سرباز را در نظر دارم که از آن ها خیالم راحت است ؟
مادربزرگ گفت : « ولی سه سرباز که سودی برای تو ندارند و می توانند به راحتی از چنگال تو بگریزند .
شیطان تمسخرآمیز گفت : « آنها مال من هستند ، من یک معما به آن ها داده ام که هرگز نمی توانند پاسخ آن را بدهند . » پیرزن پرسید : « چه معمایی ؟ »
من آن را فقط برای تو می گویم؛ در دریای بزرگ شمال یک گربه دریایی مرده است که باید کباب شود و از یک نهنگ وال ، باله ای است که باید قاشقی نقره ای شود و یک پای اسب بزرگ قدیمی است که باید به جام تبدیل شود .
وقتی شیطان به رختخواب رفت ، مادربزرگ دوباره سنگ را برداشت و سرباز را بیرون آورد و به او گفت : « متوجه حقیقت شدی ؟ » او گفت : « بله ، به اندازۀ کافی فهمیدم . کمک خوبی بود . »
سپس او مخفیانه و به سرعت پیش رفقایش برگشت؛ برای آن ها توضیح داد که چگونه مادربزرگ شیطان با یک ترفند جواب معما را از زیر زبان او کشیده است .
آنها خوشحال شدند . بهترین کاری که می توانستند انجام دهند این بود که شلاق کوچک را بردارند و تکان دهند و مقدار زیادی پول به دست بیاورند .
وقتی هفت سالشان کاملاً تمام شد ، شیطان با کتابچه اش آمد ، امضاها را نشان داد و گفت : « من می خواهم شما را به جهنم ببرم . آن جا یک وعده غذا می خورید . می توانید برای من بگویید چه نوع بریانی به عنوان غذا دریافت می کنید ؟ اگر جواب درست بدهید ، اختیارتان با خودتان است و آزاد هستید و حق دارید که از شلاق کوچک هم استفاده کنید . » بعد از او اولین سرباز ، شروع کرد به پاسخ دادن و گفت : « در دریای شمال یک گربه دریایی مرده هست که باید بریان شود . »
شیطان ناراحت شد . سه بار کلمه « هوم » را به زبان آورد که نشان از ناباوری او بود . بعد دومین سؤالش را مطرح کرد : « قاشقتان چه باید باشد ؟ »
از یک بالۀ نهنگ وال که باید قاشق نقره ای ما باشد .
شیطان یک نظر صورتش را برگرداند؛ سه بار به نشانه نارضایتی کلمه « هوم » را تکرار کرد و به عنوان سؤال سوم گفت : « این را هم می دانید که جام نوشیدنی شما چه باید باشد ؟ »
یک پای اسب پیر باید جام نوشیدنی ما باشد .
بعد شیطان با یک صدای بلند و غیر منتظره پرواز کرد و رفت و دیگر کاری به آن ها نداشت . آن سه نفر هم شلاق کوچک را حفظ کردند و با آن به اندازه ای که خواستند ، پول درآوردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 109صفحه 5