مجله نوجوان 111 صفحه 5

در دست خود فشردو به یاد روز های اول ایمانش افتاد . روزگاری که زیر ضربات اربابش فقط می گفت : احد ، احد . . . . تازیانه از دست بلال به زمین افتاد . آن سوتر نزدیک مسجد فاطمه سلام الله علیها با چشمانی اشک آلود با سبدی خرما که تنها اندوخته خانه اش بود و زیر چادر پنها کرده بود افتادن تازیانه را دید . مردی از درون مسجد بلال را دید و فریاد کشید : - بلال آمد ، تازیانه را آورد . صدای گریه جمعیت به گوش می رسید . فاطمه زیر لب خدا را صدا زد . شرمگین وارد مسجد شد از دور پیامبر را که به زحمت از منبر پایین می آمد ، دید . سواده بن قیس در میان جمعیت نشسته بود و مات و مبهوت پیامبر را نظاره می کرد . حسین علیه السلام با آنکه کوچکتر بود زودتر از حسن علیه السلام جلو آمدو تازیانه را گرفت و بوسید . حسن علیه السلام نیز به کنار برادرش آمد . هر دو به سمت سواده بن قیس رفتند . در میان گریه مردم کسی صدای آنها را نمی شنید . پیامبر به حسین (ع) که هفت سال بیشتر نداشت و ملتمسانه از سواده می خواست به جای پیامبر او را تازیانه بزند خیره شد . بغضی راه گلوی مبارکش را گرفت . معلوم نبود غم و اندوهش برای حسین (ع) و حسن (ع) که تازیانه را می بوسند برای چیست ؟ چرا پیامبر برای آنها دعا می کند ؟ چرا منقلب است ؟ کسی علی را به بیرون از مسجد فرا خواند . علی علیه السلام لحظه ای بعد با سبدی پر از خرما بازگشت و در گوش پیامبر چیزی را زمزمه کرد پیامبر به فضای بیرون مسجد نگاهی انداخت و اراده کرد از جای برخیزد . حسن علیه السلام برای آنکه پیامبر بتواند به راحتی سرپا بایستد ؛ عصا به دستشان داد . پیامبر به جمعیت اشاره کرد سکوت به احترام پیامبر برقرار شد . پیامبر با صدایی که از اعماق وجودش می آمد لب به سخن گشود : - ای مؤمن خدا ! سواده بن قیس ! دخترم فاطمه سبدی از خرما برای شفاعت من آورده ، آیا قبول می کنی من را ببخشی ؟ سواده بن قیس ناگهان از جای برخاست و به سوی پیامبر حرکت کرد پیامبر که از تب می سوخت با لبخند او را برانداز کرد و به علی (ع) اشاره کرد . علی (ع) شانه پیامبر را برهنه کرد . سواده تازیانه را از حسین (ع) گرفت و به مقابل پیامبر آمد ، اشک در چشمان او می درخشید . - پدر و مادرم به فدایت . قصاص برایم معنایی ندارد . من بهانه ای برای بوسیدن شانه های مهربانتان می جویم . آیا اجازه می دهید ؟ پیامبر توان ایستادن سرپا را نداشت . سواده در میان هق هق جمعیت با چشمانی اشکبار به پیامبر نزدیک شد و شانه های او را بوسید . تازیانه در گوشه منبر افتاد و کسی به آن توجه نداشت ، فقط حسین (ع) بود که نمی دانست چرا نمی تواند از آن چشم بردارد و آن را فراموش کند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 111صفحه 5