مجله نوجوان 115 صفحه 30

آسمانیها قربان ولییی ترنم کلمات باد میآید. باد می رود. رود میآید. رود می رود. پرنده میآید. پرنده می رود. همه میآیند. همه می روند. هستی رفتن است. رفتار هستی همه رفتن است. همۀ رفتار هستی رفتن است. هست­ها هیمیآیند و هیمی روند. هستی سفراست. سفردر سفر در سفر. هیچ چیز نمی ماند، فقط هستیمی ماند، فقط هستی. و هستی بی کران است؛ بی کرانِ بی کرانِ بی کران. درکوچه باغ حکایت سعدی در گلستان می گوید در دوران نوجوانی، بسیار عبادت می کردم. شبی در کنار پدرم نشسته بودم و تمام شب چشم برهم نگذاشته بودم وعبادتمی کردم. گروهی در اطراف ما خوابیده بودند. به پدر گفتم: یکی از اینها برنمی خیزد که نماز بگزارد، انگار نخفتهاند، بلکه مردهاند. پدرم گفت: جان پدر، اگر تو هم می خوابیدی، بهتر از این بود که به غیبت مردم بپردازی: نبیند مدّعی جز خویشتن را که دارد پردۀ پندار در پیش گرت چشم خدابینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش سعدی می خواهد بگوید که شخص خداشناس، خود را از همه، گناهکارتر و ناتوان­تر می­داند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 30