مجله نوجوان 117 صفحه 18

حسنی و لوبیای سحر آمیز مجید صالحی توی روزگاری حسنی به همراه مادر و گاوی که داشت زندگی می­کرد (بعنی اتاری بازی می­کرد.) مادر حسنی دوستای زیادی داشت که همه دوستاش می­گفتن که مادر حسنی دماغش خیلی گنده­اس! دوستای مادر حسنی دماغاشونو عمل کرده بودن. در نتیجه مادر حسنی به حسن گفت که برو گاورو بفروش تا با پولش دماغم رو عمل کنم. گاو بیچاره بی­خبر از همه جا داشت شیر می­داد (درست می­کرد) پیر مرد موز هم چون قبلاً داستان رو براش گفته بودن منتظر حسنی بود و با لوبیاهاش یک قل دو قل بازی می­کرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 18