مجله نوجوان 118 صفحه 19

آنها سفر را ادامه دادند و روزها... و شبها راه رفتند. دیگر داشت آذوقهشان تمام میشد. حتما کمی دیگر راه برویم به آبادی میرسیم پسر بی تاب و ناتوان شده بود و دیگر قدمی بر نمیداشت آنقدر بی تاب که جواب موبایلش را نمیداد. پدر... آب... آب تلفن رو جواب بده پدرکه دید پسر دارد تلف میشود یک دانه گیلاس روی زمین انداخت و پسر با خوشحالی او را خورد. پدر 10 بار این کار را کرد... و پسر با خوشحالی گیلاسها را میخورد پسر از پدر پرسید که چطور و از کجا گیلاس خریده و پدر داستان را تعریف کرد و گفت تو برای برداشتن گیلاس 10 بار خم و راست شدی ولی برای برداشتن نعل اسب بی خیال شدی... بنابراین هر چیز که حوار آید یک روز به کار آید ... و آنها دیگر راه را ادامه ندادند و یک تاکسی دربست گرفتند و به خانه برگشتند و دیگر از این نکردند. و پسر راه پدر را ادامه داد و به این شکل بود که شغل(روی کهنه، یخچال کهنه، سماور کهنه...) شکل گرفت. روی کهنه، کفش کهنه، نعل کهنه سماور کهنه... میخریم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 118صفحه 19