افشین علاء
حکایت قطره و اقیانوس قسمت پنجم
از درِ خانۀ ما، تا درِ خانۀ امام
در را باز کردم، چهرۀ مهربان آقای توسّلی- یکی
از کارکنان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران- غافلگیرم کرد. قبلاً در یک اردوی کانون که در جنگلهای گرگان برگزار شده بود، و همین طور در
یک شب شعر استانی و یک بار هم سراسری در تهران،
با ایشان آشنا شده بودم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که یک مسؤول کانون که من عضو 13 سالۀ آن بودم،
به در خانۀ ما بیاید. حسابی ذوق زده شده بودم و کمی هم دست و پایم را گم کرده بودم. آقای توسّلی که از برق نگاهش پیدا بود فقط برای احوالپرسی از نوجوانان شاعر مازندرانی، از ساری تا نور را با لندرور اداریاش نپیموده باشد، ضمن اینکه دعوت مرا برای آمدن به داخل خانه رد میکرد، از من خواست چند دقیقهای با هم به کتابخانۀ تازه تأسیس کانون در شهر نورکه اتّفاقاً روبروی خانۀ ما و همان باغ رؤیایی بود، سری بزنیم.
ولی سؤالهای مرا که دربارۀ علّت اصلی آمدن ایشان
به در خانۀ ما بود، بی جواب گذاشت. هر چقدرهم که اصرار میکردم با همان سکوت و مهربانی خاصّی که داشت، نگاه میکرد و لبخند میزد. خیلی زود حاضر شدم و از در چوبی خانه زدم بیرون تا با آقای توسّلی به
کتابخانه برویم. امّا همین که وارد کوچه
شدم، دیدم او کنار ماشین و
چسبیده به دیوار
خانه، روی پاهایش نشسته است. انگار دلش میخواست در سکوت کوچه، حرفی را که آمده بود تا به من بگوید، در هالهای از رمز و راز، به عضو مشتاق و کنجکاو کانون هدیه کند.
گفتم: «آقای توسّلی پس چرا تشریف نیاوردید داخل؟ حالا که میخواستید بنشینید و صحبت کنیم، چرا
اینجا؟»
از پشت عینک، اشک را در چشمهای آقای مربّی دیدم. آن نگاه ساکت و مهربان، حالا با یک شادی و حسرت توأمان، داشت به من خیره میشد. یادم هست که خیلی خوب، معنی این نگاه را فهمیدم. آقای توسّلی آمده بود خبری را به من بدهد. خبری که آن قدر ارزشمند بود که نمیشد بدون پوششی از سکوت و صبر و حتّی اشک، آن را به زبان بیاورد. درست مثل هدیۀ گرانقیمتی که برازنده نیست، آن را بدون جعبه یا کاغذی که دور آن پیچیده شده باشد، به دست صاحبش بدهی.
گفتم: چرا نمیگویید چی شده؟ مطمئنّم که خبر خوبی برایم دارید!
گفت: البته که خبر خوبی دارم. ولی این خبر آن قدر خوب است که من از همین حالا حسرت این را میخورم که چرا در شادی آن با تو شریک نیستم!
گفتم: قضیه خیلی جدّی شد. باور کنید من دیگر
نمیتوانم صبر کنم.
گفت: یادت هست در مسابقۀ نامهای به امام شرکت کردی؟
یک لحظه احساس کردم، بی خودی هیجان زده شدم.
فکر کردم حتماً در این مسابقه برنده شدهام. ولی
برنده شدن در یک مسابقۀ ادبی، چرا باید
مایۀ حسرت مربّی من بشود؟ با حالتی
تصنّعی که خودم را خیلی خوشحال
نشان بدهم و توی ذوق آقای مربّی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 118صفحه 26