مجله نوجوان 118 صفحه 27

نزده باشم، پرسیدم: نکند که من برنده شدم؟ شما برای همین آمدید؟ گفت: بله، تو یکی از چند نفری هستی که برنده شده‏اند. امّا فکر می‏کنی جایزۀ آن چیست؟ تازه فهمیدم که بیشتر از برنده شدن، نوع جایزۀ آن است که باید کنجکاوی مرا برانگیزد. حالت عجیب آقای توسّلی هم تازه داشت برایم معنی پیدا می‏کرد. ناگفته پیدا بود که پاسخ آقای توسّلی می‏توانست یکی از مهم‏ترین اتّفاقهای زندگی من نوجوان باشد. پس بی‏دلیل نبود که ناگهان آن حالت تصنّعی از بین رفت و من واقعاً دچار اضطراب شدم. با خودم می‏گفتم: چقدر بیخود به خودم مغرور شدم. تا همین چند لحظه پیش، با آن اعتماد به نفس مخصوص بچّه‏هایی که زیاد درس می‏خوانند یا به هر حال هنری دارند، اصلاً از شنیدن برنده شدنم در یک فراخوان ادبی، ذوق زده نشده بودم. حتّی دلم می‏خواست اگر بلد بودم، یک جوری که نشانۀ بی‏ادبی نباشد، به آقای مربّی بفهمانم که برای من برنده شدن در آن مسابقه زیاد مهم نبود. ولی صحبت که به جایزه رسید، آن هم با آن حالت معنوی آقای توسّلی، دیگر ضربان قلبم را به وضوح می‏شنیدم. خیلی خوب می‏دانستم که بحثِ چاپ اثر در یک مجموعه، یا شرکت در اردوی کانون و تقدیم یک بسته کتاب یا سکّۀ ربع بهار آزادی نیست. با این که همین جایزه‏ها هم که قبلاً نمونه‏اش را زیاد گرفته بودم، خیلی برایم شیرین بود. حتّی یادم هست اولین شعری که از من چاپ شد همان یک سال پیش از این موضوع در صفحه آخر مجلّه کیهان بچّه‏های سال 60 بود که چقدر به وجدم آورده بود. طوری که چنان از زمین به هوا پریدم که با سقف، فاصلۀ چندانی نداشتم. و از سکّۀ ربع بهاری که همین سال به خاطر نوشتن یک مقاله، از استاندار مازندران گرفته بودم، مثل ماری که بر گنجی چنبره زده باشد، محافظت می‏کردم. همین طور که اولین نامه‏ای که آقای مصطفی رحماندوست که آن زمان سردبیر مجلّه رشد بود، با روان نویس سبز برایم نوشته بود، حکم یکی از بهترین جایزه‏های زندگی‏ام را داشت. و خیلی چیزهای دیگر... بله، من با تک تک جایزه‏هایی که می‏گرفتم، شعرهایی که از من چاپ می‏شد، اردوهایی می‏رفتم و تقدیرهایی که از کارهایم می‏شد، از شادی پوست می‏ترکاندم و بزرگتر می‏شدم. طوی که بعدها، هیچ موفقیتی، حسّ شبیه به شادی آن توفیقهای روزگار نوجوانی‏ام را به من نبخشید. ولی هیچ موقع سابقه نداشت که یک مربّی کانون، برای آن که بدانم قرار است چه جایزه‏ای بگیرم، چنان لحظات جذبه و شوری را به در خانه‏ام آورده باشد. صبرم که تمام شد، آقای توسّلی از جا بلند شد. مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید. حالا دیگر اشکهایش هم سرازیر شده بود و صورتم را خیس می‏کرد. آن وقت بزرگترین هدیه‏ای را که در زندگی نصیبم شده بود، با گفتن این خبر به من داد: - خوش به حالت، قرار است بروی پیش امام. امّا نه در حسینیۀ جماران، که در خانۀ امام. تو و چند نفر از بچّه‏های برگزیده، یک دیدار خصوصی با امام دارید...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 118صفحه 27