مجله نوجوان 121 صفحه 15

در ماتم دوست یک گل ﻣﺤﻤﺪﻯ برای پدر الهام پیرهادی در اتاق به شدت به هم کوبیده شد و به دنبال آن صدای گریة بلند سارا در فضای کوچک اتاق پیچید. زن به سرعت کار بافتنیاش را کنار گذاشت و به طرف دخترش رفت. چند دقیقهای بیشتر نبود که دخترش برای بازی به خانة زن همسایه رفته بود. با مهربانی لبخندی زد و اشکهای گرم سارا را پاک کرد وگفت:« دخترم چرا گریه میکنی؟» و ادامه داد:« چی شده؟ به مامان بگو چی شده؟» گریة دخترک آنقدر شدید بود که نمیتوانست حرف بزند. زن، دخترک را محکم در آغوش فشرد و صبر کرد تا آرام بگیرد. گریة بلند سارا، حالا دیگر به هق هق ملایمی تبدیل شده بود. زن دوباره پرسید:« دخترم... دختر کوچولوی من، حالا به من بگو چرا گریه میکنی؟» سارا با هق­هق گریه گفت:« نرگس به من اون عروسک بزرگش را که باباش خریده بود نداد. گفت... گفت...گفت که تو بابا نداری تا از اینها برات بخره!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 15