مجله نوجوان 121 صفحه 16

غم، سایهاش را در چشمهای زن جوان پهن کرد. سارا را هشت ماهه باردار بود که شوهرش یرای سومین بار به جبهه رفت و باز او را با یک دنیا بیم و امید تنها گذاشت. فکر میکرد، اگر مهدی برنگردد، بدون او و مهربانیها و کمک او چگونه بچةشان را بزرگ کند. خودش از سه سالگی بیپدر شده بود و برای همین، درد یتیمی و محروم شدن از وجود پدر را خوب میفهمید. مهدی چراغ خانهاش بود. بدون او چگونه میتوانست چرخ خانهاش را بگرداند؟ اﻣﺎ او رفته بود. شب قبل از رفتنش، با مهدی قهر کرده بود و حاضر نبود شام درست کند. مهدی با خوش خلقی، تمام بد قلقیها را تحمل کرده بود و آخر هم خودش در حالی که بشقابی نیمرو در دست داشت در اتاق را زده بود و این طوری با شوخی و خنده مجبورش کرده بود تا بخندد و غذا را بخورد. زن گفته بود:« آخر مهدی، اگر بلایی سر تو بیاید، من تنها، در این شهر غریب چه کار کنم؟!» مهدی باز همان خندة شیرین را سر داده و گفته بود: « از کجا معلوم سعادت شهید شدن را داشته باشم؟» زهرا عصبانی شده بود:« شوخی را تمام کن مهدی. زبانت را گاز بگیر. خوب من هم آدم هستم. من هم دلم میخواهد بعد از عمری بیپدری و یتیم بودن خودم، پدر بالای سر ﺑﭽﻪام باشد.» مهدی متفکرانه سرش را پایین انداخته بود. قرار بود با جمعی از خانوادههای شهدا به زیارت امام بروند و زهرا دلش برای دل غمگین مهدی سوخته و گفته بود:« هر چه امام بگویند...قبول؟» آن شب برای زهرا تمامی نداشت. انگار یلدا بود و درازترین شب سال. تا صبح چند بار خواب امام را دیده بود. خواب صورت خوب و عزیز و مهربانش را. صبح، وقتی بعد از چند ساعت توانستند به حضور امام بروند، تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و زیر لب گفته بود:« خدایا، خدایا، ایشان که مثل پیغمبرها نورانی هستند، توی دنیای خاکی ما به چه میاندیشیم؟» در آن دیدار زهرا بیاختیار و با شوق گریسته بود، وقتی که به خانه برگشتند گل خندهاش برای باغ صورت مهدی شکفت:« ببین مهدی... من...میخواستم یک چیزی بهت بگم» و بعد با شرم سرش را پایین انداخته بود. مهدی که انگار تمام حرفهای او را از قبل میدانست. ظرف شیرینی را به طرف او دراز کرده بود و زهرا با لبخندی گرم گفته بود:« من اشتباه فکر میکردم. اگر تو بروی من تنها نیستم. او... او پدر همه ماهاست. عزیزترین پدر.» مهدی رفت و دیگر برنگشت. چهار ماه بعد وقتی سارا دو ماهه بود پیکر پاک پدرش را تشییع کردند. از آن موقع به بعد زهرا مانده بود و دخترش سارا. سارا بزرگ میشد و بهانة پدرش را میگرفت. زهرا دیده بود که چه طور وقتی مرد همسایه به دخترش نرگس

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 16