در کوچه باغ حکایت
مردی فاسد، غلامی نیکو داشت که پیوسته ارباب خود را نصیحت میکرد.
ارباب او، در جواب نصایح غلام میگفت:
«امید من به فضل و رحمت خداوند است.»
روزی، ارباب به غلام گفت: برو و در فلان زمین گندم بکار.
غلام رفت و در آن زمین جو کاشت.
وقتی فصل درو رسید، ارباب به کشتزار رفت و دید غلام جو کاشته است؛
گفت: «مگر به تو نگفتم گندم بکار، چرا جو کاشتی؟»
غلام گفت: «به فضل و رحمت خداوند امید داشتم که جو را گندم کند.»
ارباب گفت: «هرگز دیدهای که از جو گندم بروید؟»
غلام گفت: «این کار را از تو آموختم که پیوسته فساد میکنی و بذر گناه میپراکنی اما طمع داری که از آن، عمل نیک بروید و خداوند تو را به بهشت ببرد.»
ارباب فاسد، بیدار شد و گریست و توبه کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 125صفحه 9