عبدالجبار کاکایی
آسمون بغضشُ خالی میکنه
آسمون بغضشُ خالی میکنه
آدمُ حالی به حالی میکنه
کوچهها رنگ زمستون میگیرن
شیشهها بخار و بارون میگیرن
آدما چتراشونُ وا میکنن
گریۀ اَبرُ تماشا میکنن
نمیخوان مثل درختا تَر بِشن
از دلِ قطرهها با خبر بشن
نمیخوان بیهوا خیسِ آب بشن
زیر بارون بمونن خراب بشن
اما تو چترِتُ بستی کبوتر
زیرِ بارونا نشستی کبوتر
رفتی و سنگا شکستن بالتُ
اومدی هیچکی نپرسید حالتُ
دیدی آسمون خراب شد سرِ ما
غصه شد وصلۀ بال و پرِ ما
بعضیا دشمنای خونی شدن
بعضیا غولِ بیابونی شدن
بعضیا میگن که بارون کُدومه؟
بوی نَم شُرشُر ناودون کُدومه؟
آسمون تا بوده آفتابی بوده
مثِ روزِ اولش آبی بوده
حالا تو سایه نشینی مثِ من
خوابای ابری میبینی مثِ من
چِقَد اینجا میخوری خونِ جگر
کبوتر عصاتُ بنداز و بِپر!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 125صفحه 34