مجله نوجوان 127 صفحه 5

استفاده کنم. اگر قرار باشد تکنیکی کار کنم، آن وقت دوربین مرا لو می دهدو به بیننده می فهماند که من دروغ می گویم. باتوجه به احساسی بودن بازی نوجوانان، شاید بشود گفت که آنها پس از بازی، مدتها در نقش خود می مانندو شاید دوست دارند همچنان بازیگری را ادامه دهند. برخوردشما با اینگونه نوجوانان چیست؟ ببینید، بچّه دریک سنی خواستش یک چیزی است اما به سن بلوغ که می رسد نگاهش نسبت به زندگی عوض می شود، حسش هم عوض می شود. به همین دلیل حس خوب بازی کردن را هم از دست می دهد و نمی تواند ادامه دهد. مثلاً در سریال ((قصه های مجید)) بازیگر نوجوان (مهدی باقربیگی) واقعاً عالی بازی کردولی بزرگتر که شد حتی به عنوان مجری یک برنامه هم نتوانست خوب کارکند.اینها چیزهایی است که به روحیة یک نوجوان لطمه می زند. من سعی می کنم با نوع کارم و رفتارم به آنها تفهیم کنم و بگویم که ما داریم بازی می کنیم وبازی اینجا تمام می شود. آقای مظفری خود شما، بازیگری را چگونه آغاز کردید؟ من همراه درس خواندن، کار هم می کردم و تقریباً درگیر اینها بودم. با مقولة تئاتر هم 16-17 سالگی آشنا شدم. پیش ازآن تئاتر را درحدّ لاله زارو پیش پرده خوانی و فکاهی خوانی می شناختم اما یک بار با دوستم سرتمرین تئاتر درانجمن پیشاهنگی رفتیم،آنجا فهمیدم که تئاتر آن چیزی نیست که من فکر می کردم. ساعت 5 صبح است. هوا هنوز تاریک است. صدای گرگ از دور ونزدیک شنیده می شود.((مجید))در را آرام باز می کند. بدنش را تا نیمه بیرون از درمی کشد. سرتا سر خیابان را نگاه می کند. تنها چیزی که دیده می شود، کورسویی از نور ضعیف چراغ برقهای چوبی است. به آرامی بیرون می­آید. در را به آهستگی می بندد. چشمهایش از وحشت گرد شده است ورنگ روشن چشمهایش زیر مردمک سیاه ودرشت شده­اش پنهان مانده است. صاف می ایستد. کیسة غذا را در دستش می فشارد. سرش را بالا می گیرد. نفسش رابا فشار بیرون می دهد. همزمان که قدمهایش را تندتر برمی داردبا فشار هرچه تمامتر شروع به سوت زدن. باگوشة چشم، سایه هایی را می بیند که به او نزدیک می شوند. درذهنش صورت سگهای وحشی و هار را تجسم می کند که آب دهانشان از میان دندانهای زرد و از نوک زبان سرخ و درازشان آویزان است. به وحشت می افتد. قدمهایش را تا جایی که می تواند تندتر می کند. ازخانه تا میدان کرج چیزی حدود 4-3 کیلومتر بود. می دانست که به چهارمین خیابان اصلی که برسد مرد هم مسیرش را خواهد دید. به شوق دیدن او می رود تا لااقل 100 متر با او هم مسیر شود. این بار با صدای بلند شروع به خواندن آواز می کند. ازمسافت دور چشمش که به چراغ ماشینهای اتو توّکل می افتد، نفس راحتی می کشد. می دود. درطول مسیر چند با پایش به سنگهای ریز ودرشت بیابان می گیرد. از پلّة اول اتوبوس که بالا می رود، خیالش راحت می شود و بدنش را که ترس منقبض شده بود، روی صندلی رها کند. او فقط 16 سال داشت، اما هم درس می خواند وهم کارمی کرد. صبح، وقتی به کارخانه می رسید، هواتاریک بود. فضای بستة ((کارخانة اتومبیل سازی خاور)) هم تاریک بود. شب هم که به خانه می رسیدهوا گرگ ومیش بود. اما اودر آن زمان نمی دانست که 40 سال بعد خواهد گفت: ((افسوس که فضای تاریک سینمای ایران،حتی روشنی روز را هم از من گرفت.))

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 127صفحه 5