مجله نوجوان 127 صفحه 26

داستان حامد قاموس مقدم مرد پروانه­ای در چند قدمی، مرگ به انتظارش نشسته بود تا او را برای همیشه داخل تور بیندازد و در کلکسیون خودش قراردهد ولی آقای رابینسون باید پروانه را می گرفت؛ پروانه ای بزرگ با بالهایی رنگی و بسیار زیبا. آقای رابینسون با پرس و جوی بسیار در آن منطقة کوهستانی ردّ آن نوع پروانه را گرفته بودتا بتواند کلکسیون خود را کامل کند. او می خواست این پروانة نایاب را خشک کند و با سوزن به صفحه ای در زیر میزهای بزرگ کلکسیونی­اش بدوزد. او به پروانه هایش مواد رزین می پاشید تا مانند فراعنة مصر، مومیایی شوند و تا ابد سالم بمانند. پروانه نوک تخته سنگی نشسته بودکه مشرف به درهّ ای عمیق بود. کمترین خطر سقوط درآن درّه، مرگ بود. آقای رابینسون آرام آرام تور را به پروانه نزدیک کرد. پروانه که کمی احساس خطر کرده بود بالهایش را یک بار به هم زد. آقای رابینسون از حرکت ایستادو وقتی مطمئن شد پروانه آرام شده است دوباره تور را به سمت او حرکت داد و در یک لحظه پروانه را در تور انداخت. با ترفندی خالص بالهای پروانه را در دست گرفت و او را درون شیشه رها کرد و درش را بست. آقای رابینسون به سمت ماشینش به راه افتاد. او عادت داشت که آخرهفته ها را یا به ماهیگیری بگذراند، یا برای تکمیل کلکسیون پروانه هایش به کوهستان بیاید و پروانه بگیرد. او بیش از صد نوع پروانه را خشک کرده بود و به دیوارة قابهای کلکسیونش با سوزن چسبانده بود. این کار را بعد از جنگ پیش گرفت. او بعد از اینکه از ارتش بیرون آمد، برای خودش یک کار و کاسبی کوچک محلّی راه انداخت ولی چون یک نفرآدم، خرج چندانی نداشت می توانست با پس اندازش، آخر هفته های خوبی را برای خودش فراهم کند. آقای رابینسون به یاد خانواده­اش افتاد. آنها در طول درگیریهای داخلی کشته شده بودند. پدرش، مادرش، همسرش و دو دختر کوچکش همگی درخانه به آتش کشیده شده بودند. وقتی آقای رابینسون به خانه برگشته بود وآیندة او، یک جا در آتش سوخت و آقای رابینسون برای همیشه تنهای تنها شد. آقای رابینسون روی تخته سنگی نشست و کلاهش را برداشت تا عرقش را پاک کند. هوا خیلی گرم شده بود. پروانه ها به دیوارة شیشه چسبیده بودند و حرکت نمی کردند. خورشید بی رحمانه می تابید. آقای رابینسون از درون کوله پشتی­اش قمقمة آبش رابیرون آورد ولی قبل از آنکه جرعه ای بنوشد قمقمه از دستش سُرخورد و تا ته درّه پایین رفت، یک دلهرة خفیف به دل آقای رابینسون حمله کرد و رد شد. کوله پشتی­اش را برداشت و به سمت اتومبیلش به راه افتاد. هوا خیلی گرم بود و داشت آقای رابینسون را کلافه می کرد. گرما، بیشتر از آنکه او را از نظر جسمی اذیت کند او را به یاد خانواده­اش می انداخت. بعد از آن واقعه، آقای رابینسون چند ماهی را در یک آسایشگاه روانی بستری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 127صفحه 26